با افتخار معلّم "تهِ دنیا" هستم:)

ساخت وبلاگ

"چه شُکر گویمت ای کارساز بنده نواز" را هر چقدر هم بگویم کافی نیست!

"از دست و زبان که بر آید ... کز عهده شکرش به در آید؟!" را هر چقدر هم بنویسم بسنده نیست!

تنها می گویم و می نویسم که در گذر زمان یادم بماند هر چه دارم و هر چه هستم به لطف او و از نگاه او و با مدد اوست – مثل همیشه... مثل همیشه ی بودنم –

 

قبل از اربعین آزمون استخدامی آموزش و پرورش را دادم ... تنها گزینه های موجود مناسب برای من چند شهرستان اطراف مشهد بود که تنها سرخس را زدم ... اما دلم راضی نبود ...

دوری از شهر و خانه و دانشگاه و امام رضا جانم را دوست ندارم... رفت و آمد مدام با اتوبوس ها و سواری ها و سر و کله زدن با اغلب نر جماعت را هم برنمی تابم ... تنها به وسوسه ی رسمی شدن و بیمه شدن و حقوق دولتی گرفتن شرکت کردم که شاید بتوانم گوشه ای از زحمات خانواده ام را جبران کنم و بگذارم پیری شان را کمی بیاسایند ...

به هر روی آزمون دادم و با کمبود سه نمره مجاز نشدم !

مادرم ناراحت شد ... چون به قول خودش هر چقدر هم سختی پیش رو باشد آینده ام روشن بود ...

اما خودم به دلایلی که نوشتم ابدا کک هم مرا نگزید و دوباره سفت و سخت به همین مدارس غیر دولتی چسبیدم و کارم را پیش گرفتم ...

تنها و فقط و فقط رفتم پیش امام رضا جانم و گفتم مرا رسمی کن آقا! مرا برای دل مادرم هم که شده رسمی کن! بی آزمون .... و در مشهد!

و آمدم !

باور کنید یا نکنید فقط همین !

دهم یا دوازدهم مهر ماه بود که معاون مدرسه مان زنگ زد و گفت خیلی فوری مدارکم را ببرم آموزش و پرورش پیش آقای فلانی و بگویم مرا فلانی فرستاده است ...

وقتی رفتم دیدم چند نفر از همکاران دیگر هم توی نوبت اند ...

باید مدارک را تحویل می دادیم و برای همان آقا روش تدریسمان را اجرا می کردیم ...

من باید خودم را به سر کارم می رساندم ... داوطلب شدم که زودتر تدریس کنم ...

آن آقای تپل ِ حاضرجواب ِ خوش خنده صندلی اش را کشید رو به روی من و گفت بسم الله!

و من دلم قرص به پنجره فولادی که می دانستم و به سفر پیش رویی که داشتم ... و به دست های کارگشای عمو عباسم ...

تدریس کردم ... در دو سه دقیقه ... و پرونده ام را دادم و بدو رفتم سر کارم ...

شب همان روز معاون مدرسه مان زنگ زد و گفت من مصاحبه را قبول شده ام و آن آقای تپل ِ حاضرجواب ِ خوش خنده از من خیلی خوشش آمده و مرا به عنوان دبیر ادبیات مدارس دولتی ای که دبیر کم دارند معرفی کرده ...

من افتادم پی کارهایم ....

اداره ی بیمه و گرفتن شماره بیمه ...

بانک و افتتاح حسابی که آموزش و پرورش می خواهد ....

و پانزده مهر ماه پا گذاشتم به مدرسه ای که حیاطش حداقل ده برابر مدارس کوچک غیر انتفاعی است .... به مدرسه ای که حداقل سی کلاس دارد ... مدرسه ای که هر کلاسش حداقل بیست و خورده ای نفر دانش آموز دارد .... و تخته هایش هنوز گچی است .... و صبح ها تمیز و مرتب به مدرسه می روم و ظهرها گچی و کثیف و دهان کف کرده از مدرسه برمی گردم ....

من بچه ی پایین شهرم ... بچه ی حاشیه شهر ... بچه ی زیر پونز ... و همیشه ... و همه جا ... با افتخار این را گفته ام.... حتی در دانشگاهی که اغلب در تلاشند خود را بچه ی مناطق خفن نشین و با کلاس جا بزنند و گدایی شخصیت کنند .... و رویای چند ساله من بود که روزی معلم بچه های شبیه خودم باشم ... بچه های محروم حاشیه نشین ....

حالا من معلم مدرسه ای "ته دنیا" هستم!!!

این را مدیر جدیدم گفت وقتی برایمان جلسه گذاشته بود که بچه ها را تحلیل کند!

ته دنیا یعنی جایی که بچه ها دنبال درس خواندن نیستند ... والدینشان نگران نمراتشان نیستند ...

ته دنیا یعنی دخترهایی که فقط به مدرسه می آیند تا از خانه فرار کنند ... و والدینی که فقط به مدرسه می فرستند چون همه این کار را می کنند و نمی دانند اگر این کار را نکنند چه باید بکنند!!!

ته دنیا یعنی مچ نصف دانش آموزانم رد بریدگی تیغ دارد ....

یعنی شاگرد کلاس خودم توی خیابان سیگار می کشد ....

ته دنیا یعنی شاگردی که سر کلاسم غایب بوده و خانه نبوده و حالا که دستش رو شده کتمان می کند غایب بوده ...

ته دنیا یعنی ادبیات کوچه و بازاری معمول صحبت هایشان ... یعنی فحش های ناموسی آبدار ... یعنی دعواهای گیس و گیس کشی شدید سر دوست پسری مشترک ...

ته دنیا یعنی دختر کلاس دهمی ات بزرگترین آرزویش "طلاق" گرفتن از مردی باشد که از او بدش می آید ...

ته دنیا یعنی شاگردهایی که لباس تنشان از شدت شست و شو و اتو کهنه و پوسیده شده ولی توان خرید فرم نو نیست ...

ته دنیا یعنی کفش های پینه دوخته ی شاگرد مهاجرم ... که تلاشگر است و دوستش دارم...

ته دنیا یعنی آرزوهای قشنگ قشنگ دخترکانی که یادشان داده اند باید به گور ببرندشان ...

ته دنیا یعنی یک مشت دانش آموز مایوس و بی هدف ...

ته دنیا یعنی معلم هایی مسن و خسته که به من به چشم یک تازه نفس نگاه می کنند که روی دفتر نمره ام عکس چسبانده ام و با ذوق برای بچه ها وقت می گذارم و شبیه جوانی های آنها هستم و من هم بلاخره از نفس می افتم ...

ته دنیا یعنی مدیری که از ترس اتفاق های پیش رو اجازه اردو نمی دهد ...

ته دنیا یعنی پدر و مادرهایی که وقتی خوانده می شوند دفتر که درباره رفتار بد فرزندشان توضیح دهند، رفتاری زننده تر و بدتر از فرزندشان بروز می دهند .... پدر و مادرهایی خسته تر ... ناامیدتر ... بی حوصله تر ... و کوتاه آمده تر ....

ته دنیا یعنی ما بچه های حاشیه شهر .... ما بچه های دورافتاده از اصل ... ما بچه های فرعی .... ما بچه های کم رنگ ... که اغلب یادمان دادند همه چیز سهم آن مرکز نشین ها و بالانشین هاست ... و من همه ی عمرم را دویده ام که ثابت کنم نه!!! هرگز!!!

خدای حاشیه همان خدای بالاست ... همان خدای مرکز ... و هر کس را قدر توانش می آزماید ... و از هر کس قدر توانش انتظار دارد ... و تنها راه رسیدن به او تلاش است .... تلاش... تلاش .... دویدن ... چه از بالا.... چه از مرکز .... چه از حاشیه .... اما دویدن ! و همه ی عمرم را دویده ام ... و به هر آنچه خواسته ام با نگاه او و دویدنی که خود از اوست به دست آورده ام ... و هرگز حتی به هم سن و سالهای خودم که دم از نسل سوخته بودن دهه شصتی ها می زنند بها نداده ام که اگر دهه شصتی ای دیدید که واقعا سوخته است از بی عرضگی خودش بوده ! ورنه دهه شصتی ها را جز به تلاش نباید شناخت!

بچه هایی که از دیدن معلم جوانشان ذووووووووق می کنند و بعد از گذشت دو ماه و نیم هنوز با ذووووووووق سن و سالت را می پرسند و ذوووووووووق می کنند که دانشجوی ارشد دانشگاه فردوسی است و ..... ذووووووووق می کنند که چند سال است کار می کنم و ........ ذووووووووق می کنند که چرا بین همه ی معلم های مسن و تقریبا پیرشان تنها من محجبه هستم و من زنگ های تفریح با چادر از کلاسشان بیرون می روم و توی دفتر با چادر می نشینم .... وقتی با حسرت می پرسند شما خانه تان سجاد است یا کوهسنگی یا یک جای باکلاس دیگر؟! و جواب می شنوند که همین جا! خانه ام همین جاست ! چند خیابان آن طرف تر ! همین حوالی پونز نقشه ! همین اطراف حاشیه ی نقشه ! خانه ام همین دوردستهاست ... مثل شما ... از جنس شما .... از گروه خونی شما ... قیافه های معصومشان (هرچقدر هم ادای قلدرها و شاخ ها و پرخاشگرها و بدها را دربیاورند!!!) دیدنی است!!!

من

با افتخار

با افتخار

با افتخار

به آرزوی دیرینه ام رسیده ام

و اکنون

معلم

بچه های

حاشیه شهرم ...

زادگاه و محل رشد و بالیدن خودم ...

در مدرسه ای دولتی ...

و بند بند تنم می لرزد که دیگر نشسته ام پای سفره ی بیت المال .... و باید برای قران به قران حقوقم روزی جواب پس بدهم .... گرچه هنوز یک چهارم حقوق معلم رسمی های واقعی را می گیرم .... اما از بیت المال است... و حسابرسی می شود .....

دوازدهم آذر ... دوشنبه .... روزی که میهمان امام حسین و امام حسن جانیم (دعای روز دوشنبه ) اولین حقوق دولتی من به حسابم واریز شد ... و من تا دیروقت قبل از خواب داشتم حساب می کردم قدر این پول برای بچه ها خوب تدریس کردم یا نه؟! قدر این پول برای بچه ها وقت گذاشتم یا نه؟! قدر این پول حواسم جمع کارم بود یا نه؟! و هی زمزمه می کردم وای بر کم فروشان .... وای بر فریب دهندگان...

و هی دعا می کردم شبیه خیلی از معلم هایی که در این چند سال کار دیده ام نباشم .... نشوم ...

و بیت المال....

بیت المال ....

 این حقِ سنگینی که بر گردنم نشسته .....

و چقدر هم طعم ِ حلالِ شیرینی دارد ...

و چقدر مادر خوشحال شد ...

و یاد سرخسی که نشد، از خاطرش محو شد ....

دلم می خواهد از هر روز معلمی ام بنویسم ... بس که ماجرا دارم ... بس که دریافت های جدیدی دارم ... بس که دیدنی ها دارد و شنیدنی ها دارد ...

اما پایان نامه ام روی دستم باد کرده و ... کارهای مدرسه ها زمانم را گرفته و ... امتحان های ترم آخر ارشدم حال و حوصله ام را برده ...

به زودی ... به زودی باید دست به کار شوم ...

می ترسم یادم برود این همه درس و عبرت ... این همه تجربه های جدید ... این همه لطف خدا ... لطف امام رضا جان ... می ترسم یادم برود بیت المال حسابرسی دارد!!! حسابرسی دارد!!! بیت المال مستضعفین حاشیه شهر دقیق تر حسابرسی دارد!!!!

و برکت سفر اربعینی که هر که از من پرسید امسال گرون شده چرا می روی ؟! و من مطمین ... خیلی مطمین ... خیلی مطمین جواب می دادم ارباب حواسش هست !

و برکت اربعینش تمام زندگی ام را می گیرد .....

می گیرد !

گرفته!

دورت بگردم اربابم!

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 35 تاريخ : جمعه 24 اسفند 1397 ساعت: 18:22