روز هجدهم

ساخت وبلاگ

 

بعد از مجلس ِ یزید او را پیش ِ من آوردند ....

تکیه داده بود به من و سر به زیر انداخته بود و لب برچیده بود ....

خواهرش به تیمار کودکان مشغول بود و عمّه اش به تیمار برادر ِ بیمار ....

هر کدامشان که فارغ شوند می آیند به قربان صدقۀ او رفتن ....

او ولی سکوت کرده و تکیه داده به من و لب برچیده ....

گاهی دست های کوچکش را به گوش هایش می کشد .... گاهی به گونه های کبودش .... گاهی هم به تاول های ترکیدۀ کف ِ پایش ....

لب های چیده اش می لرزد .... دور چشم های کوچکش را هاله ای آب می گیرد ... چشم هایش را می بندد .... من فکرهایش را می خوانم .... صحنه هایی جلو ِ چشمش رژه می روند که خشت به خشت ِ مرا می لرزاند ....

صدای هیاهوی در ذهنش به گوش من هم می رسد .... بوی دود بلند می شود .... صدای جیغ ِ زنان و کودکان بلند می شود .... گرد و غبار بلند می شود ....

او زل زده به دوردست ها .... به میانۀ میدان .... به گودی ِ گودالی آن میانه .... و زیر ِ لب زمزمه می کند ؛

بابا بلند می شود .......

دست ِ حرامی ها به غارت بلند می شود .... سرهای بریده بر نیزه ها بلند می شود .... شعله های آتش به آسمان بلند می شود ......

او هنوز زل زده به آن گودی و زیر لب دم گرفته؛

بابا بلند می شود ....

وامحمّدای عمّه بلند می شود .... گریۀ رباب بلند می شود ... نالۀ عمو عموی سکینه بلند می شود ....

او هنوز زل زده به آن گودی و دم گرفته؛

بابا بلند می شود .....

بابا بلند شو .....

بلند شو بابا .....

جان ِ دخترت بلند شو......

بابای شجاع و با  غیرتم بلند شو .....

بلند شو نشانشان بده ما تنها نیستیم ... بی مرد نیستیم ... غریب نیستیم ....

بابا بلند شو ....

بابا ......

چشم هایش را باز می کند .... دست های عمّه روی گونه های کبودش به نرمی می لغزد ..... رقیّه جان! عمّه ! بس است این همه لب برچیدن .... هستیِ عمّه آرام شو ....

رقیّه هنوز سرش را به من تکیه داده .... و چه شوم بختی هستم من که باید در این خرابۀ پر غصّه تکیه گاه ِ رقیّه باشم .....

نه در قصری در مقام او ... یا در کوچه ای که او به خنده در آن لی لی بازی کند ... نه خانه ای که صدای خنده های رقیّه در آن به شادی پیچیده .....

عمّه! بابا ! من بابا را می خواهم! بابایم را عمّه!

و قطره قطره شبنم هایی درشت که به گونه های کبودش می لغزد ... و می رود که دریا شود .... که موج بردارد و ویران کند این خرابۀ شام را .... ویران کند کاخ ِ یزید را .....

صدای گریه اش به گوش تمام خانه های نزدیک خرابه می رسد .... صدای گریه اش اهل ِ حرم را بی تاب کرده و اهل کفر را کلافه .....

نه عمّه آرامَش می شود نه خواهر.... نه برادری بیمار و رنجور نه بانو رباب .... نه هیچ دخترکی هم سن و سال ِ داغدار ... که هیچ کس رقیّه نیست و .... هیچ کس به اندازۀ رقیّه بابایی چون حسین را از دست نداده است ....

خبر به گوش یزید می رسد.... که کوچکترین دختر ِ حسین بی تاب ِ پدرش است .....

کاش با گریه های رقیّه فرو ریخته بودم و نمی دیدم که تشتی زر با سرپوشی مرصّع به خرابه آوردند .... گویی هدیه ای گرانبها به حجلۀ عروس .....

کاش به سیل ِ اشک های رقیّه فرو ریخته بودم و نمی دیدم که رقیّه سرپوش را که برداشت و سر بریدۀ بابا را که دید چه سکوت ِ سنگین و کمرشکنی کرد ....

کاش ویران می شدم به بی تابی رقیّه و نمی دیدم در هیاهو و بر سر کوبیدن و اشک ریختن های اهل ِ حرم، رقیّه چطور دست برد و سر بابا را بغل گرفت ......

قلم را هر طرف هم که بچرخانی .... از زبان اشیا هم که بخواهی روضه بنویسی که بار ِ مصیبت کمتر شود ..... که روضه بازتر نشود .... که تحمّل قلم بالا برود .... باز هم حریف ِ ماجرا نمی شوی ....

خاک باشی ... گهواره باشی ... انگشتر باشی ... سنگ باشی ... دیوار هم که باشی به خدا خرابۀ شام را نمی توانی ......

کاش فروریخته بودم و دلبری های رقیّه را از سر بابا نمی دیدم و نمی شنیدم .....

که بابا! نبودی ببینی عمّه را کتک زدند ..... سکینه را کتک زدند .... مادر علی اصغر را کتک زدند .... فرش از زیر ِ پای سجّاد کشیدند .... بابا من چشم به راهت بودم از گودال بلند شوی وقتی خیمه های ما را آتش زدند .... وقتی چادرهای ما را از سر کشیدند .... وقتی گوشواره های مرا از گوشم کشیدند ....

بابا خوب شد خارهای اطراف ِ خیمه را بریدی .... بابا خار مغیلان خیلی تیز بود .... شب ِ بیابان خیلی ترس داشت ....

بابا من حتی وقتی مرا به ضرب تازیانه سوار شتر کردند هم چشمم به گودال بود که تو بلند شوی و بیایی .....

ولی بابا تو روی نیزه بلند شدی ... پیشاپیش ما به راه افتادی .... برای ما قرآن خواندی ... دل ِ عمّه را آرام کردی ....

ولی بابا ما را مسخره کردند .... دیشب در کاخ یزید کسی می خواست مرا به کنیزی بخرد ... بابا باورت می شود؟! مرا !!! می خواست مرا ..... دردانۀ تو را به کنیزی ببرد..... بابا من دلم برایت تنگ شده .... مرا هم پیش خودت ببر ....

باید می شکافتم امّا .......مرا به این همه سخت جانی گمان نبود .....

صدای ناله و فریاد اهل ِ حرم از درد و دل های رقیّه با بابا بالا گرفته بود ... من دیگر خوب نمی شنیدم رقیّه به بابا چه می گوید .....

من خودم خشت به خشت عزادار ِ دردهای رقیّه بودم ..... که رقیّه دیگر ساکت شد.... ساکت و آرام .....

با سری در آغوش .....

عمّه که به بالینش شتافت رقیّه حاجت روا شده بود ....

بابا رقیّه را پیش خودش برده بود .....

ماموریت ِ اسیری ِ رقیّه، با سربلندی تمام شده بود و با سر به سراغ ِ پدر شتافته بود .....

من با زین العابدین دم گرفته ام؛

الشاّم

الشّام

الشّام....

 

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنّا

حلوا به کسی ده که محبّت نچشیده!

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 39 تاريخ : جمعه 24 اسفند 1397 ساعت: 18:22