این روزها

ساخت وبلاگ

1.

یک جلسۀ خصوصی با من گذاشتند.... گفتند تو خیلی کارت بیست است ولی زبانت نیش دارد ... کار کن .... مدیریت کن .... انتقال تجربه کن .... ولی انتقاد نکن! .... حرف های زیادی نزن! .... خرج های اضافی مان از بیت المال را به رخمان نکش! اسراف مال و نیرو و وقت را به رویمان نیاور! 

گفتم این ها که می گویی ویژگی یک جهادگر نیست! ویژگی یک عمله است! من عمله نیستم! جهادگرم!

گفتند یا همین که ما می گوییم .... یا از جهادی بایکوت می شوی!

گفتم جهادگر می مانم و جهادی را خدا و امام رضا جان می دهند!

2.

جهادی را از امام رضا جانم گرفتم... او مهربانانه مثل همیشه به من رحم کرد و درست روز میلاد پدرش مرا به خلوص روستا فرستاد... و می دانید که؛

جهادی های وصل به امام رضا جان کربلاست ...

3.

اردوی خوبی بود ... اردوی خیلی خوبی بود... من و همسفر کربلایم ... دو تا اخراجی و بایکوت شده از جهادی گروه خودمان .... در یک گروه غریبه که نه از دانشگاه ما بودند ... نه هم سن و سال ما بودند... نه تجربۀ جهادی داشتند ... اما "انسان" بودند ... و حالم کنارشان خوب بود... خیلی خوب بود...

4.

هر وقت از جهادی برمیگردم شهر تا چند وقتی دلم نازک است... اشکم دم مشکم است... شهر جای خوبی نیست ... و آدم همه اش باید برود زیر دوش حمام و گریه کند و مقابل آینه به خودش بگوید شامپو به چشمت رفته ...

ولی نتواند خودش را گول بزند که در شهر کسی جوش نماز صبحت را نمی زند ... کسی اگر دیر و زود کنی ککش هم نمی گزد ... کسی مقید نیست که تا نیامده ای سر سفره غذا را نخورد ... کسی در شهر دعای سفره نمی خواند ... خنده ها زلال نیست ... کینه ها سطحی نیست ... کسی رشدت نمی دهد... مجبورت نمی کند به صبر ... به یادگیری ... دورهمی های بدون گوشی محال است ... ورزش های پر از خندۀ صبحگاهی رویاست ... خانواده ای که صد و هشتاد درجه با تو متفاوت باشد ولی دلش برایت بتپد وجود ندارد ...

سوفیا هم جهادی و دوست جدیدم یک گوشی باکلاس پر از عکس های خیلی لاکچری داشت که در کشورهای همسایه گرفته بود ... با لباسی شبیه به مجلسی و تنی برهنه ... نه رهبر را می شناخت نه به زیارت عاشورا حسی داشت ... ولی ماه بود ... و مطمینم خدا دلش نمی آید انسانی با قلبی به این عظمت را به جهنم ببرد ....

راست حسینی اش را که بگویم؛ کسی در شهر حق پذیر نیست.................... سوفیا ولی حق پذیر بود .... حق طلب ....

5.

روزها جوشن به تن می کنم ... کلاه خود به سر می گذارم ... و کفش هایی پولادین به پا می کنم که پایم نلغزد ...

تمام روز را در حال مبارزه ام ...

مبارزه با هر چه که می خواهد حق را بپوشاند ... حق را محو کند .. حق را باطل جلوه دهد و باطلش را به نام حق به دنیا بخوراند...

برایم مهم نیست که استادم باشد ... یا همکارم ... یا مدیرم ... یا رفیقم ... یا شاگردم ... یا حتی پدرم ...

من از یک چیز مطمئن هستم

و برایش تا نفس دارم می دوم

و مقاومت می کنم

و می جنگم؛

دینم!

دینم کاملترین دین است.

ناقصی خودم را قبول دارم ولی هرگز نخواهم گذاشت ترس از نقص خودم توجیه کوتاهی ام در قبال دینم باشد.

شب ها که از مبارزه برمیگردم لِهم...

به معنای واقعی کلمه لِه!

کلاه خودم را از سر برمیدارم و گیسوانم را روی شانه هایم می پراکنم ....

شمشیر خونینم را با گوشۀ چادرم پاک می کنم .. و بی آنکه نایی برایم مانده باشد که دخترانه بگریم و کمی سبک شوم بیهوش در رختخوابم می افتم ...و باز صبحی دیگر و ... جنگ هایی دیگر ...

6.

حالم در شهر خوب نیست ...

حالم با آدم های شهر خوب نیست ...

دارم با تمام قوا مقاومت می کنم که همیشه جهادگر بمانم ...

از سال نود و سه ... از آن اولین اردو ... تا به همین امروز ... جهادگر مانده ام ...

و با تمام قوا دارم می جنگم هم رنگ شهر نشوم ...

و چه مبارزۀ سنگین و دردناکی...

7.

 پول اربعین تا دو میلیون پرواز کرده است ...

دو میلیون برای خیلی ها پول خورد است ...

برای من ساعتها گریه ای که نایش را ندارم ...

ماه ها دویدنی که پایش را ندارم ...

و قنوتهایی که دیگر روزی اش را ندارم ....

خدا لعنت کند باعثانش را ...

8.

باید نفر اول جشنواره یوسف شوم ...

سه میلیون تومان یعنی هزینه اربعین امسال و اتمام قسط های شعبانی که نرفتم ...

9.

موضوع پایان نامه گرفتم ...

از استادی که دوستش ندارم ...

به توصیه ی استادی که دوستش دارم...

نهج البلاغه می خواستم ... و چهار ماه برایش دویدم ...

حالا مجبور شدم موضوعی بگیرم که حتی خودم هم از شدت چرت بودنش می خندم ....

و می دانید که؟!

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است...

چند ماه عمر گرانمایه ام را باید برای موضوعی به این مزخرفی، با استادی که دوستش ندارم بگذرانم................هوف...

10.

اوایل محرم از دانشگاه به من زنگ می زنند...

بی هیچ توضیحی مرا دعوت می کنند کلاس داستان نویسی ...

رایگان ...

با استادهای خوب...

داستان های مرا بیش از همه تحسین می کنند ... و قلمم را می ستایند ...

من برگشته ام به آن روزهای نوجوانی که قله ی آرزوهایم نویسنده شدن بود ....

نویسنده ی ایدئولوژیک مذهبی و انقلابی J

11.

جلسۀ سوم داستان نویسی، یکی از داستان های طنزم را که محتوای انتقادی دارد و شهرداری مشهد را در دفاع از مناطق محروم نقد کردم می خوانم ....

نگاه ها به من سیاسی می شود .... همه به هر زبانی مرا به محافظه کاری فرا می خوانند .... دوست دارند قلمم هم عمله باشد .... در اجارۀ هر چه آنان می گویند .... دوست دارند قلمم نمازش را بخواند ... روزه اش را بگیرد .... حجابش را هم رعایت کند .... ولی کاری به کار سیاست نداشته باشد .....

من مقاومت می کنم....

هفتۀ بعد مدیر آن کارگاه با موبایل شخصی اش به من زنگ می زند .... که قبل از کلاس بیا اتاقم کارت دارم ...

به اتاقش می روم ... اول با زبان خوش به من می گوید مراقب قلمم باشم .... وقتی می بیند اثر ندارد صدایش بلند می شود .... مثل ِ ....

مردها وقتی از چشمم می افتند که صدایشان بلند می شود ....

از صدای بلند مردها بیزارم وقتی فکر می کنند تنها راه خفه کردن زنهاست ....

فمنیست نیستم! با افتخار جزو فمنیست های عقده ای که بزرگترین آسیب ِ زنان هستند نیستم! تنها، مدافع ِ حقوق جنس ِ خودم هستم...

هر مردی ... با هر میزان عزیز بودنش پیشم .... با هر مدرک و هر جایگاهی .... با هر شرایطی .... از چشمم می افتد همین که صدایش بلند شود ....

صدایش بلند شد .... و من هم نشانش دادم دیگر گذشته که سر ما داد بزنند و ما در مطبخ بدویم و پنهان شویم .....

 و با سر ِ بلند از اتاقش بیرون آمدم ....

شب پیام می زند اگر صدایم بالا رفت قصدم داد زدن نبود ... به هر حال معذرت می خواهم .....

پیام را بی هیچ جوابی پاک می کنم...

مردی که صدایش بلند باشد به عقیدۀ من دیگر انسان نیست....

12.

من هنوز می نویسم ....

بی کلاس داستان نویسی ....

بی تحسین و تمجید ....

بی انتقاد و حرف و حدیث ....

می نویسم و مستقل می نویسم و هرچه مطمین باشم درست است می نویسم ....

و باز هم جشنواره های بسیاری را برنده می شوم ....

و صاحب قلم هم خداست و حسبی الله!

13.

پسرک نوجوان دبیرستانی دارد با گوشی موبایلش "به وقت شام" می بیند ... پسر جوانی که شلوار جین پاره پاره اش هر آن ممکن است از پایش بیفتد یواشکی از بالای سر پسرک دارد فیلم را دنبال می کند و واکنش های هیجانی هم دارد ....

این طرف میله، سمت خانم ها، دختری که مطمئنم سه ساعت طول کشیده است تا شلوار چسبانش را تا بالا بکشد و بعد به آرایشگاه برود و در حد عروس تالارها آرایش کند هم غیریواشکی دارد فیلم را دنبال می کند و هر بار فیلم به جای هیجانی اش می رسد به آدامس بزرگ توی دهانش می دمد و بادش می کند و با غیظ می ترکاندش ...

من دلم گرم می شود ... من با دیدن هر سه ی این ها دلم گرم می شود و ته دلم به دختران (بخوانید مترسکان) خیابان انقلاب، برخی پیرمردهای هفتادساله، برخی استادانم، هم کلاسی هایم و حتی برخی هم رنگ های خودم که بدتر از همه ی اینها هستند ........ می خندم!

14.

چمران خدای علم بود ...

آمریکا رفته ...

خوش تییپ...

با فرهنگ...

با کلاس....

دخترکُش...

کلی دنیادیده...

سفر رفته....

مُخ...

نخبه....

امّا ولایی و حق پرست....

آخر یک روز چمران را به رخ برخی از استادهای پر ادا و بی دانش و ضد اسلام و ضد نظام و ضد اخلاق و غرب پرست و سکولارم می کشم!

این خط، این نشان!

15.

میله ی اتوبوس را گرفته ام که خودم را بتوانم نگه دارم... نگاهم به دستهایم می افتد ...

سفیدیشان تیره شده... طراوتشان چروکیده ... لطافتشان پر از خشکی ...

دستهام تنها رسوایی سن و سال من است....

تنها بزرگ شده ای که پختگی ازش می بارد ....

دستهایم را دوست دارم ...

پر از خاطرات خوبند....

لمس کردن صورتهای بچه های روستا....گره شدن به دور ضریح حسینم ... تبرّک جستن به خاک پای علی در مسجد کوفه ... دخیل شدن به پنجره فولاد امام رضا جان ... نوشتن ... بسیار نوشتن ... و دویدن ...

من هیچ وقت پرواز کردن را دوست نداشتم ... بال را هوس نکرده ام ....

امّا تا دلتان بخواهد عاشق دویدنم ....

من با دست هایم بسیار دویده ام ....

16.

دوازدهم های امسال که یازدهم های پارسال ِ من هستند نتیجۀ زحمات من اند .... آن قدر در کلاسشان حالم خوب است که خدا می داند .... از سال گذشته همه چیز یادشان است .... ذهن هایشان تحلیلی شده .... به قول خودشان فسفر می سوزانند برای ادبیات ..... حتی تفاوت اضافۀ تشبیهی با اضافۀ استعاری را هم که شاخ ادبیات است یادشان مانده 

17.

مستخدم مدرسه که خانم مجرّد مهربانی است بعد از مدرسه به گوشی ام زنگ می زند ... من در اتوبوسم .... تعجب می کنم چرا او به من زنگ زده .... بعد از سلام و احوالپرسی می گوید زنگ آخر حالتان خوب نبود؟! کمی توی فکر بودید؟! نگرانتان شدم....

من متحیّر می مانم که آدم مگر چقدر می تواند این قدر مسئول باشد و تیز ....

بعد با خودم فکر می کنم بله من زنگ آخر کمی ناراحت بودم ولی ابدا تابلو نبود و هیچ کس نفهمید ....

هیچ کس البته جز خانم مستخدم مهربانمان ....

فردا زنگ آخر می روم مخصوص از او خداحافظی کنم .... توی بوفۀ مدرسه دارد پول می شمارد ... مرا که می بیند بلند می شود بغلم می کند .... در بوفه را می بندد.... و از من می پرسد امسال هم کربلا می روید؟! می گویم ان شالله .... از من می خواهد زیر قبه برایش دعا کنم .... و برایش از آن آب مکعبی های کوچک ِ کربلا بیاورم ....

یک ربع کوله به پشت می ایستم و با او می گویم و می خندم ... بهش می گویم برای جفتمان می روم شوهر می گیرم .... می خندد .... و از مهم ترین آرزوهای زندگی اش می گوید .... و از دردها ... و از سختی ها ....

من خودم را سرزنش می کنم .... که چرا یک سال گذشته کنار دقت به بچه ها به او دقت نکرده بودم .... آدم های خوب را باید به سختی پیدا کرد و حالا همین ها که هستند را ندیدم ....

18.

یکی از شاگردهایم روز اول غایب بود.... روز بعد علت را پرسیدم ... جلوی بچه ها چیزی نگفت ... زنگ تفریح آمده به من می گوید خانم بچه ها نفهمند ... من مریض شدم .... و می ترسم دکتر بروم ....

بعد می فهمم که مدتی است دچار تشنج می شود .... وضع مالی شان را می پرسم .... و تاکید می کنم برود دکتر ....

در راه برگشت فقط داشتم سرچ می کردم کسی که تشنج می کند مشکوک به چه بیماری ای است ... باید چه کار کرد .... وقت تشنج باید چه بکنیم .... باید چطور مراقبش باشیم ....

دلم می خواست پول داشتم .... خودم می بردمش دکتر ... شاگردهایم هر چقدر هم مرا دق بدهند و من مدام از دستشان نق بزنم باز هم برای من بزرگترین عامل حال خوبم هستند .... من بهترین اوقات زندگی ام را در مدرسه می گذرانم ... بین شاگردانم ....

دعا کنید خوب شود .......لطفاً!

19.

این شماره اختصاصی تو بود

که کلمه نشد .....

ماند گوشۀ سینه ام...........

مرا داری به خیلی چیزها عادت می دهی...

20.

ثبتنام اربعینمان کامل شد ....

من و همسفرم که هر دو شعبان جا ماندیم .....

هفتۀ آخر مهر حاجت روا می شویم ان شالله 

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 30 تاريخ : جمعه 24 اسفند 1397 ساعت: 18:22