این راز سر به مهر به عالم سمر شود

ساخت وبلاگ

 
خوب ننوشته ام ...
 
حرفی برای گفتن ندارم ...
 
روضه هم ننوشته ام ...
 
اما لب تشنه بخوانید و
 
با وضو ...
 
به عشق ِ عمو نوشته ام ...
 
.
 
.
 
.
 
زمان : یک سال ِ قبل ...ایام اربعین ... روز ِ وداع ...
 
مکان : عراق ... کربلا ... حرم ِ ماه ...
 
.
 
.
 
.
 
دو سه روزی می شود که کربلاست ... توی این دو سه روز، پنج شش باری می شود که حرم آمده است ... که شش گوشه را بغل زده است ... که دور ِ حسین چرخیده است ...
 
توی این دو سه روز اما ... ضریح ِ آن یکی حرم ... ضریح ِ ماه ... ضریح ِ ساقی ... ضریح ِ عباس ...
 
بسته ...
 
به روی خانم ها بسته ...
 
فقط رجال!!!
 
فقط رجال و لا نساء!!!
 
جمعیت بالا بوده ... ضریح ِ زیرزمین را برای خانم ها باز گذاشته اند ... این دل ولی با ضریح ِ بالایی سَر و سِرّها دارد ...

از آنها که زیارت را فقط در لمس ضریح می دانند نیست ... باور دارد مرد مدفون این ضریح کنار تک تک زوارش نفس می کشد ... ضریح های دیگر را شاید یکی دو بار بیشتر دل به جمعیت نداده باشد و لذت زیارت را هم برده باشد ...

این دو تا ضریح کربلا ولی چیز دیگری است ...

اصلا به چشم غنیمت به این ها نگاه می کند ... باید به یغما بردشان!

این دل با این دو ضریح سَر و سِرّها دارد ...
.
 
.
 
.
 
هی رفته و برگشته ...
 
هی از زائرها و خادم ها سراغ گرفته ...
 
هی حواسش بوده ...
 
هی پرسیده ...
 
" ضریح عمو باز نشد؟!"
 
هی شنیده "لا" ... " نه " ... " فقط رجال" ... " لا نساء" ....
 
.
 
.
 
.
 
مگر می شود؟! ... مگر توی باور آدم می گنجد؟! ... حسین بغل بگیرد و عباس نه!!! ... آنچه در بغل است شاید مهم نباشد ... ولی بوی آغوش ِ حسین که می دهد ! ...
 
.
 
.
 
.
 
هی زیرکی کرده ...
 
هی نقشه کشیده ...
 
هی زبان ریخته ...
 
هی از این حرف ها زده ...
 
هی خنده های دلبرانه کرده شاید رخنه ای شود ...
 
هی اشک های غریبانه ریخته شاید افاقه ای کند ...
 
هی رفته ... آمده ... حرف زده ... اشک ریخته .. خندیده ... لوس کرده ... ناز کرده .. دعوا کرده .. اخم کرده .. تهدید کرده ... هی ... همه ش ... توی حرم ِ عمو .... کنار در ِ ورودی ضریح ... که بسته است ... که روی زنها بسته است .. که رویش بسته است ... هی ... همه اش ...
 
ولی ... نشده ...........................
 
.
 
.
 
.
 
آخرش ... آخر ِ هر بار ِ این هی و همه ها .... برگشته با بغض .... چشم توی چشم ِ عباس ... گفته
 
دوسِت دارم عمو ...........................
 
.
 
.
 
.
 
دلش طاقت نیاورده ... قلبش نکشیده .... توی کَتَش نرفته ... نرفته که عباس نامهربانی کند ... نرفته که عباس پس بزند ... نرفته که عباس بغل نکند .... نرفته ! نرفته ! دست خودش که نیست ! یک عمر توی گوشش خوانده اند عمو مهربان است ... عمو آب آور است ... عمو بچه ها را دوست دارد ... عمو عاشق رقیه بوده ... عمو می میرد برای سکینه ... عمو دور اصغر می گردد ... عمو دلش برای بچه ها غنج می رود ... هی عمو عمو عمو عمو .... حالا همین عمو سه روز است میهمانش را بغل نکرده .. سرش را به دامن نگرفته ... قبول! من بد ِ عالم! ... به خدا قبول دارم ! ... همان قدر که قبول دارم تو خوب ِ عالمی ... مگر می شود ؟! ... مگر می شود؟! .... توی کتش نرفته ! ... توی کتم نمی رود ..... نمی رود ... نمی رود ...
 
بلند شده آمده ... آمده حرم ... صبح روزی که گفته اند عصرش وداع کنید و برگردیم شهر و دیارمان .... برگردیم پی دل مشغولی هامان ... برگردیم پی دنیایمان .... برگردیم پی روزهای بی حسینی مان ... بی عمویی مان ...
 
بلند شده آمده به قصد طوفان ... به قصد کارزار ... به قصد سماجت ...
 
من ... آغوش ِ تو را .... ضریح ِ خوش بوی تو را .... می گیرم ! .........
 
.
 
.
 
.
 
همسفرش را نشانده جایی به زیارت خواندن و ... خودش تنهایی دور زده دور صحن ...
 
بعد از اربعین است ...
 
خلوت شده ...
 
رفته اند خیلی ها و می روند بلاخره همین مانده ها ...
 
گریه هامان را کرده ایم ...
 
سینه هامان را زده ایم ...
 
دِینمان را ادا کرده ایم ! ...
 
دیگر کاری نداریم!
 
می رویم ...
 
می رویم پی کار و بارمان ...
 
دوباره حسین می ماندو همان 72 تا ...
 
همان واقعی ها ...
 
همان راست راستکی ها ...
 
.
 
.
 
.
 
می رسد به همان میله ای که مرد و زنِ صحن را جدا می کند ...
 
همان میله ای که درست ورودی ضریح است و سدّ ِ دخول ِ نساء ...
 
همان میله ای که ده قدم آن طرف ترش ... یک پرده ی خوشگل ِ مخملی ِ مشکی است و ده قدم آن طرف ترش ...
 
ضریح!
 
دو طرف پرده خیلی خوشگل به دو طرف در بسته شده و هلالی شکل تزئین شده ...
 
ضریح از پشت این پرده دلبری می کند ...
 
من می نویسم ضریح ... تو بخوان دریا .... تو بخوان اقیانوس ... تو بخوان ...
 
تصور کن یک عالمه آدم افتاده باشد توی این اقیانوس ... افتاده باشد توی گرداب ... هی چرخ می خورند ... چرخ ... چرخ ... دست هاشان را از آب آورده اند بیرون و کمک می طلبند ... همه ... همه .... با همین دست های برآمده پی کمک هی توی این گرداب چرخ می خورند ... چرخ می خورند ... چرخ ...
 
تصور کن یک ناخدا ... یک دریا بلد ... یک آب شناس ... یک طوفان گذرکن ... یک همه فن حریف ... یک ...
 
آخ ...
 
ایستاده آن وسط ... وسط ِ آن گرداب ... وسط ِ آن همه آدم ِ غرق شده ... وسط ِ دریا ...
 
لبخند به لب ...
 
با دو تا دستش ...
 
دو تا دستش ...
 
تند و تند دست می گیرد ...
 
می کِشد ...
 
از آب می کشد ...
 
گوشه ی ردایش را رویش می اندازد ... گرمش می کند .. ترس و تنهایی از صورتش می زداید ...
 
با دستش ...
 
با دستش ...
 
جرعه ای آب می نوشاند ...
 
نور می نوشاند ...
 
آرامِش می نوشاند ...امنیت می نوشاند ...
 
و با انگشت حرم ِ روبرو را نشان می دهد ....
 
آخِیش ....
 
آخیش ...
 
نفس می کشی ...
 
بال در می آوری ...
 
بدو بدو می شتابی سمتِ آسمان ...
 
سمت نور ...
 
سمت خوشبختی ...
 
سمت هرچه خوب ...
 
سمت ِ چراغ ...
 
سمت کشتی ...
 
إنَّ الحُسَین ...
 
إنَّ الحُسَین ...
 
آخِیش ...
 
دوباره بعدی ... دست بعدی ... باز بعدی ... ایستاده به دستگیری .. با همان دو دست ... با همان دو دست ِ افتاده ... با همان دو دست ِ افتاده بر زمین ... با همان دو دست ِ توی دست های بانوی عالمین ... روز ِ محشر ...
 
با همان ها!
 
.
 
.
 
.
 
پشت میله ایستاده ...
 
همان میله ای که برایتان نوشته ...
 
همان میله ی لعنتی ای که حائل شده ... که نمی گذارد حتی یک قدم به دریا نزدیک شود ...
 
همان میله ای که دو تا خادم ِ سیه چرده ی تپل ِ کت و شلوارپوشِ حمایل بسته دو طرفش ایستاده اند و دور ِ زائرین ِ ماه می گردند و حواسشان به بی تابی ِ او هم هست ...
 
.
 
.
 
.
 
هر کجا ماندم اسم ِ تو را صدا زدم ... هر کجا زمین خوردم دنبال دست های تو گشتم ... هر کجا درها بسته شد به مفتاح ِ اسم تو توسل کردم ...
 
امام رضا که از من دلخور می شد به اسم ِ تو آشتی اش را می خریدم ...
 
می خواستم به امام ِ زمان برسم از میان بُر ِ اسم تو می آمدم ...
 
هرکجا که قلبم شکست اسم ِ تو توی مُهره های تسبیحم چرخید ...
 
من حتی حسین را از التماس کردن به اسم ِ تو دارم ... حالا برای داشتنت باید حسینِ جانمان را واسطه کنم ؟!!!
 
عمو! تو که نامهربان نبودی ... تو که نابخشیدن بلد نبودی. .... تو که قهرو نبودی دورت بگردم ...
 
.
 
.
 
.
 
قسم نمی دهم ....
 
قسم به حرم روبرو نمی دهم ... دل ِ جفتمان نمی آید به این قسم های سنگین ... به حسین .. به سکینه ... به علی ...
 
نع! .... من آدم ِ این قسم ها نیستم .... حاضرم ضریح بغل نزده از کربلا بروم ولی از این قسم های کمرشکن ندهم .... نه ! .... حیلتی دیگر باید ....
 
.
 
.
 
.
 
عمو ... عصر می روم و باید سماق بمکم تاآآاااااااااااااااااا اربعین بعد ......
 
عمو ... دلم طاقت ندارد ...
 
عمو .... رسم ِ میهمان نوازی نیست ...
 
عمو .... تشنه ام ....
 
عمو ..... تا تو سرم به زانو نگیری سفرم کامل نشده ......
 
عمو ..... طواف ِ حسینم نماز ِ نگاه ِ تو را می خواهد ....
 
عمو .... راه بگشای ....
 
عمو .... کاری کن ...
 
عمو ... بی تو نمی شود ...
 
عمو .... به جان خودت ....
 
به جان خودم ...
 
عمو ... عمو!
 
.
 
.
 
.
 
چشم هاش خیس نه .... غرق! .... غرق ِ اشک ... غرق ِ خون ... سرخ ... سرخ ... بی حال ....
 
گونه هاش ملتهب .... داغ ... تب دار ....
 
صدایش از آن همه هق هق .. از آن همه ناله .. از آن همه روضه ... گرفته ... خش دار ...
 
سرش سنگین .... قلبش سنگین ... دلش سنگین ... پای رفتنش سنگین ...
 
صدایش می زنند ... " فرزانه" ....  "باید فلان ساعت اسکان باشیم" ...
 
آخرین زورش را می زند ...
 
عمو ........
 
عمو . . .
 
.
 
.
 
.
 
تمام ِ این سه روز را ... تمام این زیارت های آمده را ... تمام این دیدارهای از پشت میله را ...
 
امید داشته ...
 
امید داشته به گشایش ...
 
به فتح باب ...
 
به وصال ...
 
این بار اما ...
 
شکست! ...
 
شکست و
 
رفت ....
 
.
 
.
 
.
 
.....................................................................زمان: عصر ِ روز ِ وداع
 
.....................................................................مکان: حرم ِ ماه
 
شکسته آمده فقط بگوید خداحافظ عمو ...
 
شکسته آمده در و دیوار ِ حرم بوسیده .... دور صحن و سرا چرخیده ...
 
چند قطره بی صدا اشک ریخته ...
 
همه ی بغض های عالم را توی گلویش خفه کرده ....
 
خواسته برود که ...
 
صدای محزون ِ زن ِ عربی نگهش می دارد ...
 
سربرمی گرداند ...
 
پشت یکی از همان درهای چوبی ِ ورودی ِ ضریح که به روی زنها بسته است و روی دسته هایش یک عالمه پارچه ی سبز بسته شده ... زنی عرب سر به در تکیه داده و محزون روضه می خواند ...
 
عربی اش قوی نیست ولی اسم امّ البنین را که می شناسد!
 
نزدیک می رود ... گوش می دهد ... زور ِ ترجمه اش را می زند ... کمی می فهمد ... و دو زانویش به همان کم فهمیده ها خم می شود ... روضه ی بی پسری امّ البنین است ... روضه ی چهار قبر ِ بی پیکر ... روضه ی مادری که دیگر مادر ِ پسرانش نمی شود خواند ....
 
امّ البنین ...
 
امّ البنین ...
 
بند ِ دلش پاره شده ...
 
بلند می شود با همان اشک ها ...
 
با همان اشک های داغ ِ جوشنده ...
 
زیارتنامه برمی دارد ...
 
زیارت امّ البنین را باز می کند ...
 
می رود پشت همان میله ...
 
چشم توی چشم عبّاس ...
 
دو زانو می نشیند ...
 
و می خواند ...
 
بسم الله الرحمن الرحیم ...
 
آه ...
 
مادر ...
 
مادر ِ پسران ...
 
مادر ِ عبّاس ...
 
من ضریح ِ پسرت را از تو می خواهم ...
 
از دل ِ تنگ ِ در فراق ِ تو برای عباست ...
 
دلتنگ را جز دلتنگ که نمی فهمد ...
 
دخیلک بانو ....
 
دخیل ِ گوشه ی چادرت بانو ...
 
شما کاری کن ...
 
شما دل ِ تنگ ِ مرا چاره کن ...
 
.
 
.
 
.
 
هنوز پایش را از حرم بیرون نگذاشته که غوغا می شود ....
 
مردی خبر می دهد
 
ضریح را زنانه کرده اند ....
 
گیج و منگ دویده پشت همان میله .... همان میله ای که دیگر بسته نیست ... و همان خادم هایی که با لبخند این بار نگاهش می کنند ...
 
و ضریحی که دورش یک عالمه زن غرق شده اند و دست برآورده اند عباس دستشان را بگیرد ...
 
آه ...
 
.
 
.
 
.
 
زمان: زیارت ِ آخر ...
 
مکان: سر بر زانوی عمو ...
 
چسبیده ...
 
چسبیده ...
 
چسبیده به ضریح ...
 
چسبیده به رَدای عمو ...
 
با رقیه ...
 
با سُکینه ...
 
با عبدالله ...
 
یکی بیاید بگوید عمومان کنار علقمه نرود ...
 
آب می خواهیم چه کار؟!
 
عمومان را پس بدهید ...
 
عمومان را ..................................

 

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : این راز سر به مهر به عالم سمر شود, نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 39 تاريخ : سه شنبه 20 مهر 1395 ساعت: 14:08