افشای یک قرار ملاقات خصوصی!

ساخت وبلاگ

اویس عاشق پیامبر بود ...

کلی راه آمد تا مدینه که روی ماه پیامبر را ببیند ...

پیامبر نبود ... اویس به مادر پیرش قول داده بود زود برگردد ...

پیامبر ِ جانش را ندیده، برگشت ...

پیامبر که رسید بوی خوش یار قرنی اش را حس کرد ...

دستارش را سپرد به کسی و گفت ببر برای اویس ...

نشان محبت ما به او ...

 

از پیامک ساعت 5 صبح محبوبه شروع شد ...

محبوبه رفیق جهادی و همسفر راهیان نور و کربلای من است ... چند سال است که من و محبوبه و زهرا و حانیه شده ایم دالتون های طریق الحسین ... خانه ی محبوبه چند کوچه پایین تر از ماست ... هم محله ای هستیم ...

داشتم می گفتم! ... از پیام محبوبه شروع شد ... توی پیامش نوشته بود که بین خودش و او قراری گذاشته بود ... که برایش مکتوب نامه نوشته بود ... که فکر نمی کرد این قدر صریح و شفاف و شفاهی پاسخ بفرستد ... توی پیامش نوشته بود که چهارشنبه او میهمان خانه اش شده ... وقتی روضه داشته اند بی خبر از راه رسیده و همه را شوکه کرده ...

من چشم هایم گرد شده بود ... در جوابش فقط نوشتم :

دلم سوخت ... دلم خیلی سوخت ... خوش به حالت محبوبه !

محبوبه نوشت یاد من وقتی او آمده بود خیلی کوران می کرد ... نوشته بود مدام مقابل چشمم ویراژ می رفتی ... نوشته بود بودی ...

که دلم نسوزد ... اما دل من سوخته بود ... من حسودم ... روی او حسود تر! ... حسودی ام شده بود ...

رفتم حرم ... صحن انقلاب ... رو به روی گنبد طلا ... به امام رضا جان گفتم خبر داری؟ ... او تا دو تا کوچه پایین تر از من رفته است ... در ِ خانه ی محبوبه را زده است ... او را غافل گیر کرده است ... و مهمان خانه ی باصفای پرگل و گیاهش شده است ...

به امام رضا گفتم خب البته حق دارد! ... محبوبه بنده ی خوب خداست ... او هم که بابای بندگان خدا ! ... حق دارد محبوبه را این قدر تحویل بگیرد ... من کجا و میزبان او شدن کجا! ... فقط ای کاش خانه ی من هم می آمد ... ای کاش توی اتاق این دختر سیاه گناهکاری که از آذر هزار و سیصد و نود و دو مجنونش شده هم می آمد ... قدم سر چشمم می گذاشت ...

به امام رضا گفتم از جانب من به او بگو که فرزانه گفت ای کاش ...

رفتم پی کارم ... فراموش کردم ... از یاد بردم ... و دیگر به چنین محال بزرگی که او بیاید خانه ام هم فکر نکردم ...

آخر خودمانیم!  من کجا و میزبانی او کجا!

شب خسته از یک روز پر از کار رسیدم خانه ... ولو شدم روی مبل جلوی تلویزیون ... مثل همیشه زدم اخبار بیست و سی ... گم شده بودم توی جنگ های گوشه و کنار دنیا ... توی اختلاس ها ... توی تجاوزها ... گرانی ها ... دادگاه های الکی ... وعده های دروغین ... حماقت مسئولین ... گم شده بودم توی چرندهای مردک کلید به دست ... که حتی به قفل خانه ی خودشان هم نمی خورد! ... گم شده بودم توی این همه هیاهو ... و یادم رفته بود ... یادم رفته بود " ای کاش " ظهرم توی حرم را ...

صدای زنگ گوشی ام بلند شد ... روی گوشی ام نوشته بود محبوبه ...

الو جانم؟ سلام محبوبه

سلام فرزانه جان. بی مقدمه! شما می تونی تا خونه ی ما بیای؟

این موقه ی شب؟ نه!  چطور؟

پس آماده باش من می آم خونه ی شما ...

چطور؟؟؟!!!

برگشته که بیاید پیش تو ...

... ... ... (سکوت) ... ... ...

تا ده دقیقه ی دیگر می رسم ...

محبوبه ! او؟؟؟!!! دارد می آید خانه ی ما ؟؟؟!!! همین الآن ؟؟؟!!!

آره ... تا ده دقیقه ی دیگه می رسم ... خداحافظ

...

قلبم تند می زند ... لپ هام سرخ شده ... داغ شده ...

بدو می روم توی آشپزخانه پای آب و وضو می گیرم ... مامان حال مرا دیده ... می پرسد چی شده ؟ ... با ذوق ... با خنده ... با خنده ای بغض آلود و دست پاچه ... جواب می دهم مامان او دارد می آید خانه مان ... او دارد می آید خانه ی ما ... مامان می پرسد کی؟! ... می گویم دلبر من ! باورت می شود مامان؟! توی خواب هم اصلا می دیدی یک روز بیاید خانه ی ما ؟! ... او که همیشه مهمان حسینیه ها و مساجد و خانه های مقدس و شلوغ پلوغ است حالا دارد می آید خانه ی ما .... باورت می شود مامان؟! ... باورت می شود که او این همه راه ... از کشوری دیگر ... بیاید ایران ... بین این همه شهر بیاید مشهد ... بین این محله بیاید حاشیه شهر ... توی کوچه های تنگ و کهنه ی پایین شهر ... بین فقرا ... در ِ خانه ی ساده ی ما را بزند و مهمان فرش حقیرانه ی ما بشود ؟! ...

مامان هم هول شده ... بدو می رود وضو می گیرد ... من به طرفه العینی چادر می کشم سرم ... پله های اتاقم را می دوم پایین ... خودم را می رسانم به در کوچه ... برادرها بالا توی اتاق اند ... بهشان گفته ام قرار است او بیاید ... ته دلم می گویم کاش بابا هم از سر کار برسد ... کاش او هم ببیندش ... مامان صدا می زند این موقه ی شب نرو دم در ... بیا داخل تا برسند ... من با خودم زمزمه می کنم باید بداند چقدر مشتاق آمدنش بودم ... باید بداند به استقبالش آمده ام ... باید بداند با آمدنش همه ی دنیا را توی دامنم ریخته ... به مامان می گویم اسپند دود کن ... مامان با تعجب نگاهم می کند ... مامان همیشه دختری منطقی و بی اشک دیده ... مامان حتی توی فوت بی بی اشک و هول شدن مرا ندیده ... مامان همیشه دختری درس خوان و فعال و عاقل و کمی خودخواه و ساکت داشته ... مامان زیاد تندی زبان و نیش کلامم را چشیده ... هیچ وقت این شکلی ِ مرا ندیده است جز ...

مامان دیگر چهار سال است که می داند اسم تو مرا دیوانه می کند ... دست پاچه می کند ... رسوا می کند ...

درک می کند که چه رسد به آمدنت ... به حضورت ...

همان ده دقیقه ده قرن می گذرد ... انگار یکی به زور عقربه ها را نگه داشته ... سر کوچه هیچ خبری نیست ... من هی سرک می کشم ... هی خنده های ذوق ذوقانه می کنم ... هی قند توی دلم آب می کنند ... هی دست می گذارم روی قلبم و اسمش را زمزمه می کنم ... هی اشک های دور چشمم را با آستین چادرم پاک می کنم ... مامان آمده دم در ... می پرسد خانه ی فلانی هم ببرم تبرک؟! مریض دارند؟! پسرش معتاد است ولی؟! عیب ندارد؟!

من جواب می دهم خودش انتخاب می کند کجا برود ... تو جوش نزن مامان ... خودش حواسش هست ... رفتنی باشد به خانه ی آن ها هم می رود ... مغناطیس است ... همه را جذب می کند ... معتاد و سالم و سفید و سیاه را جذب می کند ...

او ایمان نمی پرسد و نان می دهد ...  

دارم حرف می زنم که محبوبه از سر کوچه دیده می شود .... محبوبه و مادرش ...

من حرفم را ناتمام رها می کنم و تمام کوچه را می دوم تا محبوبه ...

سلام محبوبه ...

بغلش می کنم ...

یادم می رود به مامانش سلام کنم ... از زیر چادرش کیف چرمی بزرگ قشنگی را در می آورد ... می دهد دستم ... سنگین است ... من می دوم تا خانه ... مامان می ماند که دعوت کند تو ...

نشسته ام وسط هال ... کیف را گذاشته ام مقابلم ... هنوز آنها نیامده اند تو ...

تمام بدنم می لرزد ...

دست هایم از همه مشهود تر ...

بسم الله می گویم و در کیف را باز می کنم ...

الله اکبر!

الله اکبر!

اویس وقتی دستار پیامبر را توی دست هایش گرفت حالش همین جور بوده؟! روی ابرها بوده؟! دیگر هیچ آرزویی نداشته؟!

الله اکبر!

روی دست هایم گرفته ام ... اشک هایم بی اختیار ریخته ... مثل دیوانه ها می خندم ... با چشم های گریان می خندم ... دست هایم را که لرزان او را گرفته اند می آورم بالا... می چسبانمش به صورتم ... صدای محبوبه و مادرش و مامان می آید ... دارند می آیند داخل ...

من می دوم با او بالا ...

توی اتاقم ...

توی اتاقم ...

چراغ را روشن می کنم و اول از همه می برم جلوی عکس امام رضا جانم روی دیوار اتاقم ...

ببین امام رضاجان ! ... ببین ای کاش مرا شنیده ... ببین چقدر مهربان است ... ببین آمده خانه ی ما ... ببین آمده اتاقم ... ببین حتی سیاه ها را هم مهربانی می کند ... ببین مرا هم تحویل گرفته ... ببین امام رضا مرا خوشحال کرده ... ببین امام رضا او آمده ...برای خاطر دل من آمده ... او ...

توی اتاق به هم ریخته ی نامناسبم برای چنین مهمان عزیزی می گردم دنبال جا ...

کجا بهتر از مصلایم؟!

می گذارمش جایی که همیشه سجاده ام را پهن می کنم و نماز می خوانم ... همان نمازهای دست و پا شکسته ی رفع تکلیفی ... همان نمازهای آبروبر ... لعنت به من ...

دو زانو نشسته ام روبه رویش ...

باور می کنید؟!

باور می کنید که او آمده است؟

که میهمانم شده است ؟

که ای کاش مرا شنیده است ؟

که دستار فرستاده است ؟

که ...

.

.

.

.

توی گوگل سرچ کنید گنبد اباعبدالله ...

عکس هایی که نشان می دهد را نگاه کنید ...

آن پرچم ...

آن پرچم سرخی که رویش آن یا حسین سفید خوشگل عربی نوشته شده است ...

اول مرداد هزار و سیصد و نود و شش...

ساعت ده شب

توی اتاق من بود ...

توی اتاق سیاه ترین بنده ی خدا ...

من خم شدم و روی اسمش سجده کردم ...

گریه کردم ...

دعا کردم ....

مرا مستجاب کرد ...

حسین دستار فرستاد ...

میهمان من شد ...

مرا مستجاب کرد ................................................

حسینم ..................................

 

من اویس ِ پاک نیستم ...

اما تو

پیامبر ِ جان ِ منی ...........................

و امتداد حضورت در این حوالی گرم . . .

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 20 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 15:48