بوس

ساخت وبلاگ
بعد از شش ماه و نیم ساعت صف, بلاخره رسیدم به ضریحش ...

دو دستی چسبیدم و شروع کردم به بوسیدن ...

رگباری!

از قحطی در رفته!

بی وقفه!

چشم بسته!

بوس ... بوس ... بوس ...

ناگهان دستهایی دو بازوی مرا محکم می گیرد و از صف خارج می کند

چشم باز می کنم می بینم خادم کنار ضریحش است

عصبانی و با فارسی شکسته بسته به من می گوید

چقد بوس بوس بوس بوس؟؟؟؟!!!چه خبر؟؟؟؟!!!

عربی ام خوب نیست . خواندن چشمها را همه بلدند ولی.زبان نمی خواهد

زل می زنم به چشمهایش و با چشمهایم جوابش را می دهم:

قدّ همه ی روزهایی که تو پایین پایش, بغل به بغلش, ایستاده ای و من نه!

قدّ همه ی لحظه هایی که تو وسط هدایت زوار, روبندت را کنار میزنی و میبوسیش و دوباره روبندت را میاندازی و من نه!

قدّ همه ی وقتهایی که موج زوار دور ضریحش دارد هولت می دهد و دستانت را قفل می کنی به پنجره های ضریحش و از کنارش جُم نمی خوری و من نه!

دستش را بالا می برد و می گذارد خم شوم و آخرین بوسه ام را هم بگیرم ...

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 9 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 15:48