دو دستی چسبیدم و شروع کردم به بوسیدن ...
رگباری!
از قحطی در رفته!
بی وقفه!
چشم بسته!
بوس ... بوس ... بوس ...
ناگهان دستهایی دو بازوی مرا محکم می گیرد و از صف خارج می کند
چشم باز می کنم می بینم خادم کنار ضریحش است
عصبانی و با فارسی شکسته بسته به من می گوید
چقد بوس بوس بوس بوس؟؟؟؟!!!چه خبر؟؟؟؟!!!
عربی ام خوب نیست . خواندن چشمها را همه بلدند ولی.زبان نمی خواهد
زل می زنم به چشمهایش و با چشمهایم جوابش را می دهم:
قدّ همه ی روزهایی که تو پایین پایش, بغل به بغلش, ایستاده ای و من نه!
قدّ همه ی لحظه هایی که تو وسط هدایت زوار, روبندت را کنار میزنی و میبوسیش و دوباره روبندت را میاندازی و من نه!
قدّ همه ی وقتهایی که موج زوار دور ضریحش دارد هولت می دهد و دستانت را قفل می کنی به پنجره های ضریحش و از کنارش جُم نمی خوری و من نه!
دستش را بالا می برد و می گذارد خم شوم و آخرین بوسه ام را هم بگیرم ...
می خواهم موسی شوم...برچسب : نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 9