یادمان آمد ...

ساخت وبلاگ

توی این چند دفعه کربلا رفتن هیچ وقت شب جمعه نرسیده بودیم کربلا ... هیچ وقت !

گوشه ی دلمان مانده بود که شب جمعه ی کربلا چرا روزی مان نمی شود ...

این بار ( همین شعبان ) درست صبح پنج شنبه رسیدیم کربلا ...

ذوق داشتیم که شب حرمیم و بلاخره می چشیم این شب خاص را در این حرم خاص ...

ذوق داشتیم ها!

لحظه شماری می کردیم برای شب!

قرار بود به محض رسیدن به هتل برویم حمام و لباس هامان را بشوییم و تخت, بخوابیم که شب شارژ باشیم ...

حتی به چالش خورده بودیم که اول کدام حرم را برویم ...

هم اجازه از محضر عمو لازم بود ... هم دیگر دل ِ تنگمان طاقت فراق ارباب را نداشت ...

این اولین شب جمعه ی کربلایی بود که روزی مان می شد ...

اما ...

.

.

.

منی که کل سفر را آخ نگفته بودم ... به محض رسیدن به کربلا .... درست توی شهر کربلا .... گرمازده شدم ... شدید! ... خیلی شدید! .... ببخشید اما با اسهال و استفراغ .... رفتم زیر سِرُم ..... و تمام شب را توی اتاقمان .... روی تخت ... زیر پتو ....  روبروی کولر .... بی حال افتاده بودم ....

.

.

.

هیچی!

فقط خواستم بگویم به رفتن نیست ....

یک چیزهایی لیاقت می خواهد که من نداشتم .....................................

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : یادمان, نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 11 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1396 ساعت: 7:01