روز چهاردهم

ساخت وبلاگ

صدای غل و زنجیرها بیابان را برداشته ...

صدای ضجّه ی بچه هایی که زیر پای شترها می افتند ...

صدای بابا بابا گفتنِ رقیه ...

صدای شعرهای عاشقانه ی سوزناکی که رباب برایت می خواند ...

زینب ولی

با نگاهش حرف می زند ...

با چشم های خسته اش ...

با تن رنجورش ...

دل داغدارش ...

زینب ولی

چشم از سر نیزه ها برنمی دارد ...

چشم از تو برنمی دارد ...

و تمام حرف هایش را

ناله هایش را

عاشقانه هایش را

تمام درد و دلش را

با نگاهش

فقط به تو می گوید ...

تو کهف می خوانی ...

زینب به صوت قرآنت دل پاره می کند ...

تو خنده می کنی...

زینب به برق دندان هایت بیهوش می شود ...

من کنار خواهرت پناه گرفته ام ...

من دخیل ِ پر ِ سوخته و خاکی ِ چادر ِ خواهرت شده ام ...

سرم را تکیه داده ام به چوبه ی کجاوه ای که خواهرت پیشانی اش را به آن کوبید ...

من تکیه کرده ام به خون ِ سر ِ زینبت ...

یواشکی

از پشت ِ چادر خواهرت

به نیزه ها نگاه می کنم ...

تو آن بالا آفتابی شده ای که دنیا را روشن کرده است ...

تو آن بالا ....

ارباب!

چطور برید؟؟؟؟؟؟؟!!!!

چطور روی سینه ات نشست؟!!!!!!!!

تو را که همه روی شانه های پیامبر دیده بودند وقتی کودکی بودی شیرین زبان ....

دیده بودند پیامبر چقدر بوسه بارانت می کند ....

تو را که همه نفس به نفس پیامبر دیده بودند ...

چطور برید؟!!!!!!!

شیب الخضیب ِ من!

ساکن ِ کربلای من!

کهف الحصین ِ من!

دین ِ من!

ایمان ِ من!

تمام ِ باور ِ من!

چرا از دوش ِ پیامبر سر از نیزه ها درآوردی؟!!!!!!

حسینم!

مرا اربعین پیش خودت ببر...

مرا این جا

دور از خودت

جانگذار....

مرا با این همه بدی با این همه سیاهی مرا با این همه پلیدی

بخر!

تو بخر!

حسینم

تو را قسم به گوشه ی چادر خواهرت

بخر ......

من برای از تو نوشتن لالم...

در این روزهای اسیری

من برای از تو نوشتن اسیرم ...

بیا و مرا بخر ...

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : چهاردهم, نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 9 تاريخ : پنجشنبه 13 مهر 1396 ساعت: 21:41