روز دوازدهم

ساخت وبلاگ
هنوز سرت به نیزه ...

تنت زیر آفتاب ...

هنوز صدای آب، حال بچه ها را به هم می زند ...

هنوز رقیه دست از گریه برنداشته ...

هنوز سکینه می ریزد توی خودش ... هی بین بچه ها این طرف و آن طرف می رود که آرامشان کند ... هی نگاهش می افتد سمت علقمه ... هی می آید زانو بزند بغضش را بشکند داد بزند عمو ... هی فکر عمه را می کند ... سرش را می اندازد پایین ... بغضش را قورت می دهد ... سخت جانی می کند ... می رود پی بچه ها ...

تو هنوز می خندی ...

بر نیزه ها می خندی ...

تو هنوز آرام ِ جانی ...

روح و روانی ...

نگاهت آب ِ روی آتش است ...

تو هنوز رگ خواب طوفان ها را به دست داری ...

تو هنوز همه مان را آرام می کنی ...

زینبت را .. سکینه ات را ... سجّادت را ... ربابت را ... عاشقانت را ... عزادارانت را .. دوست دارانت را ... مرا .. حانیه را ... زهرا را .. محبوبه را .. ما بی کاوان مانده ها را ..... همه را آرام می کنی ...

فقط حریف رقیه ات نمی شوی چرا، نمی دانم !

این رقیه چه سَر و سِرّی با سر ِ تو دارد نمی دانم ...

هنوز صدای گریه اش نخوابیده ..

امان دشمن را بریده ... یک لشگر حرامی را با این بابا بابا گفتنش بی تاب کرده ... دارد تن به تن با نبودنت مبارزه می کند ...

دارد یک تنه جنگ را از عصر عاشورا ادامه می دهد ...

عجب سرباز ِ خستگی ناپذیری داری ارباب!

عجب رجزی می خواند با مویه هایش...

عجب جانانه می جنگد با بابا گفتنش ...

تن به تن مقابل حرامی ها ایستاده ...

تن به تن ...

رد سیلی ها را روی صورتش ببین ....

رد تازیانه ها روی تنش ...

تاول ها را به پاش ...

تو هنوز از نیزه ها لبخند به لب داری ..

تو هنوز از نیزه ها نورت چشم ها را خیره می کند ...

تو هنوز داری کُفر ِ شیطان و لشگرش را در می آوری ...

زینب هنوز دارد جواب می دهد ما رأیت الّا جمیلا!

ارباب!

قبل آمدن به کربلا کسی نبوده برای سرت صدقه بچرخاند؟! کسی برای سرت اسپند دود نکرده؟! چرا سرت شبیه خورشید ...

نه! قشنگ تر .. شبیه هیچ چیز نیست بس که قشنگ است ...

چرا سرت روی نیزه هاست؟! چرا به کشتنت رضایت ندادند؟! چرا بُرید؟! چرا روی سینه ات نشست؟! چرا ده اسب را رها کرد روی پیکرت؟! ....... چرا جای نعل ها مانده ؟!....

می دانم ...

خوانده ام ...

جوابشان را خوانده ام ...

بُغضاً لِاَبیه ....... لِاَبیه ...

پدرت ... پدرت ....

علی .... علی...

علی که سرش شکافت ...

بابای عباس که سرش شکافت ...

بابای تو که سرت به نیزه هاست ....

چرا همه ی قصّه های خانه ی علی به سر می رسد .................

حسینم ....

تو چرا از بالای نیزه هم هنوز پیامبری می کنی؟! هدایت می کنی؟! روشنگری می کنی؟!

تو چرا بالای نیزه ها هنوز توی چشمی؟!

تصدق سرت ارباب!

این حرامی ها چشمشان شور است ... به سر ِ بر نیزه ات هم حسادت می کنند ... به این همه تجلی خدا ... به این همه عظمت ... به این همه زیبایی ... حسادت می کنند ... کار ِ سرت را به خیزران می رسانند ... دلمان را خون می کنند ... دل زینبتان را خون می کنند ... دل سکینه تان را خون می کنند ... جان رقیه ات را می گیرند ...

ارباب!

تو چرا بر نیزه هم دلبری می کنی؟!...

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : دوازدهم, نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 13 مهر 1396 ساعت: 21:41