ده روز دعوتید به روضه (روز یازدهم)

ساخت وبلاگ

گوش کنید! همه جا ساکت شده ... صدای حسین حسین هیئتی به گوش نمی رسد ... خیمه ها را برچیده اند ... دیگر قدم به قدم خیابان ها را موکب های چای برنداشته ... شب ها مسجدی نمی خواند ... عزاداری ای نمی شود ... حرم امام رضا هم خلوت شده ... دیگ های شله را برداشته اند ... اتوبوس ها کیپ تا کیپ پر نیستند ... لباس ها یکدست سیاه نیست ... گوش کنید! چشم هایتان را ببندید و گوش کنید! تمام شد! دهه ی اول تمام شد! عزاداری مان تمام شد! سینه زنی مان تمام شد! گریه هامان تمام شد! از این خانه به آن خانه روضه رفتنمان تمام شد!

تمام شد!

حالا که زینب بی برادر و بی مَحرم و بی سپاه مانده تمام شد!

حالا که رقیه ذکر بابامو میخوام دم گرفته تمام شد!

حالا که غصه ی عموی از علقمه برنگشته موهای سکینه را سفید کرده تمام شد!

حالا که رباب را نمی شود از گودال جدا کرد تمام شد!

حالا که دختربچه ها از وحشت به بیابان دویده اند و کنار خاربوته ها قبض روح شدند تمام شد!

حالا که امام سجّاد تبش بالا گرفته و غصه ی پدرش، امامش، ولی اش قلبش را مذاب کرده تمام شد!

حالا که پیکرها زیر آفتاب داغ و سوزان رها شده اند

سرها به نیزه رفته اند

آب آزاد شده

نمک به زخم اهل حرم پاشیده

حالا تمام شد!

حالا که یک لشگر حرامی زل زده اند به دختر علی...

دختر علی ...

تمام شد!

حالا که پر ِ چادر خواهر عباس

ناموس عباس...

ناموس ِ عباس ...

سوخته و خاکی شده

تمام شد!

حالا که زینب دلش را دخیل نوک نیزه بسته

تمام شد!

حالا! حالا که تا الشّام الشّام الشّام زین العابدین چیزی نمانده

تمام شد!

حالا که کابوس اسیری ... سیلی ... معجر ... گوشواره ... آتش ... زنجیر ... نیزه ... حالا!

تمام شد!

از وقتی عاشقت شده ام دلم خواسته از خودم خانه ای داشته باشم که وقتی همه تمام کردند و قصه تازه شروع شده بود، من هم شروع کنم...

دلم خواسته برایت دهه ی دوم محرم را روضه بگیرم ...

خانه ای از خودم ندارم ... مانده بود گوشه ی دلم تا امروز ...

ده مهر است ... همه ی مدرسه ها برنامه شان را بسته اند ... همه ی شاگردها معلم دارند و .. همه ی معلم ها شاگرد ... نوشته بودم منِ نمره نده را هیچ جا نخواستند ... نوشته بودم مدیری با دو بار در سال سفرِ دو هفته ای کربلایم کنار نیامده ... نوشته بودم ...

ولی این که صبح تاسوعا از مدرسه ای زنگ می زنند و با اینکه بی حوصله و عصبی برایشان خط و نشان می کشم که والله نمره نمی دهم ... دو بار کربلا هم می روم ... برگردد بگوید قبول! و برنامه ام را برایم تلگرام کند ... و بگوید از سه شنبه معلم پیش دانشگاهی های ما هستی ...

این یعنی حواس تو هست! ... حواس تو به قسط های کربلایم هست ...

اینکه همان روز ... تاسوعا .. شبش ... پروژه ی کاری تابستانم تمام می شود و ... حقوقش قسط کربلای شعبانم را صاف می کند ...

به خدا یعنی حواس تو هست!

پس حتما حواست به کاروانی که نداریم .. به قرعه کشی های کاروان هایی که اسممان درنیامده ... به دل هامان که از ترس دارد قالب تهی می کند ... که نکند ... آخ! نمی نویسم! محال است! محال است آن چه نباید بشود اتفاق بیفتد وقتی تو این همه حواست هست ...

بیا خانم معلم ِ سیه نامه ات را هم ببر کربلا ... بیا دو هفته مرخصی ام را بگیر ... من حقوق پروژه ام را بگیرم قسط هایم تمام می شود ... بیا دوباره مرا زیر قسط خودت ببر ... مرا بدهکار خودت کن ... بگذار کار کنم و بدوم که مدام قسط کربلای تو را بدهم ...

خانه ای از خودم ندارم که برایت روضه ی دهه ی دوم بگیرم ...

کاروانی ندارم که خیالم راحت شود اربعین کربلام ...

اما حسین که دارم!

تو را که دارم!

تو که این همه حواست جمع است ...

این جا برایت روضه می گیرم ... پرچم عزایت را ببین از سر در خانه ام آویزان کرده ام ... آهای اهالی! هر روز دعوتید به روضه ... دهه ی دوم محرم ... درِ این خانه به رویتان باز ... قند و چای روضه ها را خودش می رساند ... کلمه ها و جمله های این جا را هم خودش می رساند ... دعوتید به عزای بی حسینی مان ... دعوتید به دنیای بعد از عصر عاشورا ... دعوتید به خمیدگی کمر زینب ... به شکستگی دل سکینه ... به بی تابی چند روزه ی رقیه ... به عاشقانه های رباب ... به اشک های زین العابدین ...

دهه ی دوم محرم با من ...

اربعینِ عزایت با تو ...

من توی این ده روز برات اربعین ده نفر را از تو می گیرم ... می دانم دست رد به سینه مان نمی زنی ... چهار سال است نوشته ام حسین از ایمانت نمی پرسد و نانت می دهد ... نانم می دهی ... ما را به رزق کربلای اربعین نانمان می دهی ... مثل اول مرداد که سر از اتاقم درآوردی و مرا به جنون رساندی ... به رزق اربعین نانمان می دهی ...

ارباب! روضه نویست باشم؟! با همین دست هایی که غرق گناه است روضه نویست باشم؟!

ده برات... ده برات کربلا ... ده برات کربلای اربعین ...

من چشم به راه رسیدن خودت هستم ... این جا .. روضه ات ... با برات کربلای اربعین ...

.

.

.

امام رضا جان!

شما که دعوت نمی خواهید!

من از وقتی چشم باز کرده ام میهمان شما بوده ام ...

شما خودتان میزبانید ...

شما خودتان ... آقا! من با امام حسین رودربایستی دارم ... رویم نمی شود از او چیزی بخواهم ... این قدر دوست داشتنی ست که هروقت خواستم از او چیزی بخواهم محو دیدنش شده ام ... آخرش هم یادم رفته چه می خواهم ... او خود، نگفته همیشه مستجابم کرده ...

با شما ولی راحتم ... تا نمک آشم را هم همیشه از شما خواسته ام ...

بیا و وساطت کن ... بیا و مثل همیشه کار مرا راه بینداز .. بیا و به ما رحم کن ... تو خودت مرا دیوانه ی حسین کردی ... خودت مرا به این حال و روز انداختی ... خودت مرا به جنون کشاندی .. خودت برایم حسین خواستی ... سفر به سفر را خودت در دامنم گذاشتی ... بیا و وساطت کن ... بیا و خودت راهی مان کن ...

امام رضا جانم!

برای اربابی به این عزیزی... چطور روضه ای آبرومند می شود گرفت ؟! بهترین قند و چای کلمه هام را از کجا بگیرم ؟! عطر تربت از کجا گیر بیاورم بپاشم به در و دیوار خانه ام ؟! نکند صبح ها خواب بمانم روضه ام دیر شود مردم بروند ... نکند آبروم پیش اربابم برود؟!

آقا! شما هستی؟! شما عین ده روز را بالای سرم هستی؟!

هستی.

می دانم.

بی زحمت مُهر انگشترت یادتان نرود ... ارباب برات هم که بیاورد باز مُهرش دست شماست .....

 

آهای اهالی!

دهه ی دوم محرم را

دعوتید به روضه...

به وقت امام رضاجان ...

هشت صبح ...

همین قدر پریشان...

مثل دلی که بی کاروان مانده ................

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 13 مهر 1396 ساعت: 21:41