اگر می شد معجزه را وصف کرد ...

ساخت وبلاگ

1

دارم از دل معجزه می نویسم!

نه ماه شب هایم نیمه شده و نه شتری از دیوار اتاقم بیرون آمده ... اما از دل معجزه می نویسم ... و روزی ام را از جایی می رساند که فکرش را هم نمی کنم ... و هر بار رفته ام پیش امام رضا جانم گفته ام خودتان گفتید تا نمک آشتان را از ما بخواهید ... تا بستن بند کفشتان را از ما بخواهید ... پیامبر گفته ... جد شما ... حرف های جدتان حرف های شماست ... حرف های شما حرف های جدتان ... کُلّکُم مسئول ... پس پای حرفتان می مانید ...

پای حرفشان ماندند ... امام رضا جان پای حرفش مانده است ... نه شبیه مدیر مدرسه ام که روز اول رک و پوست کنده گفتم اربعین نیستم ... گفت قبول ! .... گفتم توقع نمره ی حرام ِ بی تلاش دادن از من نداشته باشید .... گفت قطعا! ... و آخرش زد زیر حرف هایش ... و سرم داد کشید که دو هفته نباید ول می کردی می رفتی ! ... که سرم داد کشید یا نمره ی ناحق بده ... یا ژوری را با مداد پر کن ما دستکاری کنیم ....

من با خودکار نوشتم ... نمره ها را با خودکار نوشتم ... پر رنگ نوشتم ... هرکه را بیست، مزد تلاشش بود بیست دادم .... و هر که چهار مزد تلاشش بود چهار دادم ... غیرانتفاعی ام که باشم! ... معلمم! ... شغل انبیا! ... اجری نمی خواهم ! .... مامورم به انجام رسالت! ... و رسالت یعنی همین! .... که شاگردم زنگ بزند حالم را بپرسد و بگوید خانم! از شما هرچه را یادمان برود , عادلانه نمره دادنتان را ... حتی یک صدم نمره ی بی تلاش ندادنتان را ... یادمان نمی رود ...

همین خوب بود! عالی بود! دستمزدم بود! خستگی در کن بود! هر چقدر هم مدیرم سرم داد بزند و بگوید شما فقط شعار می دهید! ... و بعد اخراجم کند!

من حالا یک معلم بالقوه ام ... که روزها می گردم پی یک لقمه ی حلال ... خیلی حلال ... که درس و زندگی ام را با آن بچرخانم .... و شب ها سرم را راحت روی بالش بگذارم ...

آدم خوبی نیستم ... اما تلاش می کنم بد نباشم ...

و لبخند می زنم بعد هر اخراج ... بعد هر مدرسه ای که می روم دنبال کار و همان اولش رک می گویم نمره ی ناحق نمی دهم ... و مدیرش لبخند متینی می زند و می گوید قطعا ما هم اهلش نیستیم, اسم غیرانتفاعی بد در رفته ...

من زل می زنم توی چشم های مدیر ... محکم تر تکرار می کنم ...

باور کنید نمره ی ناحق نمی دهم!

و تازه مدیر می فهمد چقدر جدی ام ... و قراردادها برمی گردد توی کشو ... و با لبخند معنی داری می گوید با شما تماس می گیریم ... و من بالقوه از مدرسه ها بیرون می آیم ... با دلی پر درد ... اما سری سربلند!

و با خودم زمزمه می کنم : شغل انبیا! ... رسالت ! ... مامور به انجام وظیفه! ...

یاد قسط های کربلایم می افتم ... یاد اربعین پیش رو ... مخارج زندگی ... درس ...

چشم هام خیس می شوند ... اما ندایی از جانب آسمان نهیبم می زند که روزی می دهم ... از جایی که فکرش را نمی کنی!

من از دل معجزه ... از دل جایی که فکرش را نمی کردم ... از دل رزقی که خودش به من می رساند ... من از دل اجابت می نویسم ... که هر شب با دست خودش نمک در آشم می ریزد ... و هر صبح خودش خم می شود و بندهای کفشم را می بندد ... و کاش معجزه ها را می شد تعریف کرد ... ... ...

من امسال معلم هیچ مدرسه ای نیستم ... و روز معلم کسی برایم جشن نمی گیرد ... و دغدغه ی شاگردهایم زندگی ام را پر نمی کند ...

یک معلم ِ بالقوه ام ... و پای شعارهایم سفت و سخت ایستاده ام ... و روزی صد بار ... توی اتوبوس ها ... توی دانشگاه ... توی خیابان ها ... توی مغازه ها ... پای تلویزیون ... در قنوت هام ... خدا را قسم می دهم که مرا بر ایمان و عقیده ام ثابت قدم بدار ... که همین سر سوزن ایمان مرا حفظ کن ... که حتی اگر تا ابد معلم بالقوه ماندم ... تا ابد حسرت عاشقانگی های معلمی بر دلم ماند ... مرا بر این سر سوزن دین و باورم ثابت قدم حفظ کن ... مرا عاقبت بخیر کن ...

می دانم! ... حواسش هست! ... حواسش به نمره های ناحقی که ندادم و نمی دهم و ان شاء الله نخواهم داد هست ... حواسش به بالقوه بودنم هست ... به این همه مدرسه ای که رفتم و بعد از محکم تکرار کردن عقیده ام قراردادها به کشو برگشت هست ...

می دانم!

حواسش به نمک آشم ... به بستن بند کفشم ...

هست.

 

2

تاک همسایه به حیاط ما سر زده ... ریشه دوانده تا آسمان ما ...

من با بند نخ کمرش را محکم نگه داشته ام که نشکند ... که بداند از آمدنش خوشحالم ...

من فکر می کنم وقتی در خانه ای گیاهی نفس بکشد دعاهای اهل آن خانه مستجاب است ...

من فکر می کنم به خاطر این شاخه تاکی که از درخت همسایه به خانه ی ما رسیده و دارد در آسمان خانه ی ما نفس می کشد , خدا ما را بیشتر دوست دارد ...

من صبح ها به او سلام می کنم ... دست دراز می کنم و برگ هایش را نوازش می کنم ... به او توجه می کنم ... می دانم هر صبح چند سانت به قدش اضافه شده ... قربان صدقه اش می روم ... گاهی چهارپایه می گذارم و برگ هایش را می بوسم ...

یک گیاه ... یک گیاه زنده ... سبز ... پر شاخ و برگ ... دارد توی سقف خانه ی ما نفس می کشد ...

دعاهایمان را آمین می گوید ...

ما خوشبختیم.

 

3

می دانستید یکی دیگر از دلایل مهم خوشبختی آدم ها

داشتن خوش آب و هواترین نقطه ی طرقبه است؟! . . .

( این شماره، اختصاصی یک نفر است که خودش می داند! )

 

4

از یک جهادی عجیب برگشته ام!

از یک جهادی خاص ...

یک ماه روی طرحم فکر گذاشته بودم ...

یک ماه روی انتخاب نیرو وقت گذاشته بودم ...

دو ماه پای آموزش طرحم همه ی توانم را گذاشتم ...

چهار ماه !

چهار ماه برای جهادی شهریور وقت و ذوق و فکر و همه چیزم را صرف کردم ...

دقیقه ی نود ذوقم کور شد ...

می دانم و نمی دانم چرا ...

اما همه ی زورم را زدم که جهادی نروم ...

جهادی! که می دانید بعد کربلا چقدر عاشقش هستم!

زور زدم که نروم!!!!!

دستی مرا با خودش کشاند ولی.

و قبل آنکه بفهمم

چشم باز کردم و دیدم مست هوای روستام ...

چشم باز کردم دیدم دست بچه های کوچک روستا حلقه شده دور کمرم ...

چشم باز کردم دیدم شب ها از خستگی یک روز پر از کار بیهوش می شوم ...

چشم باز کردم دیدم نیمه شب دارم بچه ها را به زمین می دوزم .. برایشان با دوده ی قابلمه سبیل می گذارم ... زردچوبه به صورتشان می مالم ...

چشم باز کردم دیدم شب عید غدیر ... توی یک روستای دورافتاده ی زلزله زده ام ... و پرچم حرم امیرالمومنین عیدی ام شده ...

چشم باز کردم دیدم فرمانده می گوید بچه های این اردو دعوت شده ی شهید حججی اند ...

چشم باز کردم دیدم خدای جهادی بعد از یک سال باز قلبم را محکم توی مشتش گرفته ...

عجیب بود ...

خودش مرا کشاند ... خودش مرا نگه داشت ... خودش مرا غرق نور کرد ... خودش جای من کار کرد ... خودش جای من فکر کرد ... خودش جهادگر بود ....

برکتش می پاشد به زندگی ام ...

می دانم! حتی اگر نخواسته باشم!

جهادی برکتی دارد که فقط چشیده ها می دانند!

 

5

شش هم کلاسی دارم ... که شبیه من نیستند ... که معتقدند علی دین نیست ... که ترم پیش حسین مرا مسخره کردند ... که در انتخابات به رای من توهین کردند ...

که پای حسینم ... پای علی ام  که دین من است ... مذهب من است ... باور من است ... هستی من است ... منت خداست بر سرم ... پای همه ی این ها زور زدم اول باشم ... و نه به تلاش کم خودم ... که به دعای حسینم ... دعای امام رضا جانم ... به آمین مولایم ترم پیش را اول شدم ... که رهبرم گفته بچه مومن باید اول باشد ...

مومن نیستم ... اما شب های قدر قرآن روی سرم می گیرم ... و به گفته ی رهبرم همین یعنی حزب الله ...

ترم جدیدم شروع شده ...

من آماده ی مبارزه ام ... جنگ نرم ! ... در محیط علمی ! ... که بچه حزب اللّهی باید بهترین باشد!

رزم جامه هایم آماده است : چادرسیاهم ... ساق دست هایم ... من از پوشیدن ساق دست بیزارم ... اینجا ولی دیگر قصه ی درس نیست! ...

ساز و برگ مبارزه ام: عکس های تلگرامم ... پیکسل روی کیفم ... جلد دفتر و دفترچه هایم ...

بیرق سپاه یک نفره ام : شال عزای اربابم ...

جای حرف زدن نیست! ... باید عقیده ام را به رخ بکشم ! ... حتما دیر جنبیده ایم که این ها شش نفر شدند و ما یک نفر! ... جای عمل است!

این جا دیگر مساله فقط درس نیست ! پای دینم ... مکتبم ... عقایدم ... پای تمام هستی ام در میان است ...

من وضو گرفته ام ... از زیر قرآن رد شده ام ... خودم را به امام رضا جانم سپرده ام ... و مثل تمام ترم پیش دعا کرده ام که خدایا!

باید اول باشم! کمکم کن! به خاطر چادر روی سرم ... به خاطر شال عزای دور گردنم ... به خاطر رهبرم ... به خاطر الله وسط پرچمم ... و به خاطر مولایم ... که دین من است! صراط مستقیم من است!

دعایم کنید ... دیگر فقط بحث درس نیست! ... دشمن تا خط مقدم ما رسیده و توی خاک خودمان ... پشت صندلی های دانشگاه هایمان ... جلوی چشم همه ... داد زده : علی دین نیست! ... و استادهایمان ... لبخندشان زده اند !!!

سربند سرخ یا حسینم را با دعاهایتان دور قلبم گره بزنید ... و اللّهم ثبّت اقدامنا فی سبیلک را بلند آمین بگویید ...

 

6

توی یک جشنواره ی بین المللی اول شدم ...

توی یک جشنواره ی کشوری سوم ...

توی مسابقه ی بندگی ات هنوز آخرم  .................................

 

7

مثل سه سال پیش، امسال خودمان (جهادی ها) کاروان اربعین نداریم ...

علتش را گفته ایم نبود مسئول مرد ...

من ولی معتقدم لایق خادمی نبودم ...

هیچی! ... دست به دعاییم که اسممان توی قرعه کشی کاروانی دربیاید ...

دست به دعای مضطر ...

چه می دانید حال ما چهار نفری که هر سال کاروان داشتیم و امسال ....

دعا کنید اربعین جایی جز کربلا نباشیم ...

خواهشا!

 

8

پاییزی که با حسین شروع شود

بهار است!

آخیش!

محرم رسید

و ما زنده ایم ...

الحمدلله ...

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 13 مهر 1396 ساعت: 21:41