محض خاطر ریا!!!

ساخت وبلاگ

این قدر سرم شلوغ است که فرصت نشده از مدرسه و شاگردهایم بنویسم... امسال معلم پیش دانشگاهی ها و یازدهم ها هستم ... از نظر سنی ده سال تفاوت ... از نظر چهره پنج سال تفاوت داریم ... این نزدیکی سن و قیافه خیلی برایشان جالب است ...

جالبی اش آن جایی بیشتر می شود که معلمت مذهبی باشد و چادری و نماز خوان و پروفایل کربلایی و قرآنی و اهل این چیزها ... ولی از رنگ لاکت تعریف کند و ... با هر مدلی بگو و بخند داشته باشد و ... بچه ها دعوتش کنند تولد و ... آن یکی دعوتش کند آب هویج و پارک و ... یکی از دوست پسرهایش بگوید و ... گوشی موبایلشان را که اگر معاون ببیند مصادره می کند، به تو نشان بدهند و ... خلاصه به قول خودشان پایه باشی ...

کلا هم معلم باید زبان درازتر از شاگردها باشد که تیکه بیندازد و مچ بگیرد و بگو بخند کند و با پنبه سر بچه ها را گوش تا گوش ببرد که الحمدلله خدا در تقسیم زبان تا دلتان بخواهد با من دست و دل بازی کرده ....

اول سال که رفتم خیلی طوفانی شروع کردم ...

بچه هایی که غیرانتفاعی آن ها را تن پرور و نمره کیلویی و شب امتحانی بار آورده، حالا گیر معلم ادبیاتی افتاده اند که هر جلسه بلااستثنا از بسم الله کتاب، تا جایی که درس داده، به علاوه واژگان آخر کتاب می پرسد و کتبی امتحان می گیرد ...

معلمی که جدی و محکم می گوید تقلب برای من مساوی است با دزدی!

همان طور که دزد را دستگیر باید کرد و به سزای اعمالش رساند

متقلب هم باید دستگیر شود و به سزای تقلبش برسد!

و بعد یک جمله و تمام:

یا جوری تقلب کنید که نبینم

یا اگر دیدم قبل از این که خودم بالای سرتان بیایم برگه تان را پاره کنید!

جلسات اول مقاومت زیاد بود ...

شکایت بردند دفتر که دبیر ادبیاتمان پدرمان را درآورده ... یا بگویید شیوه اش را عوض کند ... یا کلا خودش را عوض کنید ...

از مدیر و معاون بود که التماس دعا و گوشه و کنایه می رسید ...

امسال اما هزاران بار شکر خدا ... بزنم به در و تخته ... لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم .. گوش شیطان کر ... ( این قدر که چشمم ترسیده از خوبی های مشکوک آدم ها !!!) معاون اجرایی مدرسه عجیییییب روش مرا دوست می دارد و همه جوره به من پر و بال داده ...

پشتم ایستاده و نگذاشته کسی به من چپ نگاه کند و دست مرا هم بااااااااااز گذاشته ...

خلاصه ما به شیوه مان ادامه دادیم ...

دقیقا یادم است که جلسه چهارم دو تا از شاگردهای پیش تجربی ام از شدت استرس دست چپشان بی حس شده بود ... پیش ریاضی ام کلا اعتصاب کرد و غایب شد .... موقع درس پرسیدن یکی از بچه ها این قدر می ترسید که تا اسمش را گفتم از ته دل بسم الله الرحمن الرحیم گفت ... گویی که جن دیده است ... و یکی از بچه هایم تا دو شب قبل از روزی که با من کلاس دارند مدام کابوس مرا می دیده ....

اما بنده کوتاه نیامدم! و جور تمام معلم هایی که نسلی تن پرور و بی تلاش دارند بار می آورند را یک تنه کشیدم ...

طوفان ها سخت بود اما به کارت عقیده که داشته باشی از پس همه چیز برمی آیی ...

کم کم بچه ها فهمیدند خانم ادبیات ترس ندارد ... می گوید ... می خندد ... شوخی می کند ... مهربان است ... موقع کنفرانس دادن کمکت می کند ... زنگ های تفریح برایت وقت می گذارد .. هرجا را بلد نیست می گوید بلد نیستم ... می رود با تحقیق و بدون ژست جواب مطمئن را برایت می آورد...

فقط منظم است ... با چهارچوب ... با برنامه ... و مقید به تلاش ...

آن قدر زبانی و عملی نشان داده ام که تلاش برایم مهم است نه هوش ... که برای همه شان نهادینه شده ....

حالا سه ماه از با من بودن می گذرد ...

بچه های پیش تجربی عاشقم هستند ... این را مهلا نوشته بود گوشه ی دفتر نمره ام که یک جلسه وقتی اربعین عراق بودم جای من رفته بود سر کلاسم ....

بچه های انسانی از من خوششان می آید .. این را از نمره های ادبیاتشان دیده ایم که از 14 و 15 رسیده به بیست و هجده ....

و بچه های یازدهم با من رفیق شده اند ... مدام دعوتم می کنند به دورهمی ... یا زنگ های تفریح خصوصی ترین مسایلشان را به من می گویند ... اغلب خبر دارم کدامشان گوشی آورده و کدامشان چه رنگ رژ لبی را بعد از مدرسه می زند و کدامشان دوست پسر دارد ....

حالا معلم ادبیات قانون مند دوست داشتنی ای هستم که محبت دو طرفه بینمان جاری است ...

و کارم را دو ماهی می شود که شروع کرده ام ...

کارم؟!

کدام کار؟!

جهاد!

جهادی!

من از شهریور نود و سه که اولین جهادی ام را رفتم باور کردم جهادی فقط مال روستا نیست ...

و از همان شهریور تا کنون جهادی مانده ام ... و ان شالله جهادی هم می مانم ... و جهادی شهید می شوم ...

جهادی یعنی کار فرهنگی کردن ...

یعنی فرمان آتش به اختیار رهبرم ..

یعنی بگردی بچه های یک مدل خاص تر را پیدا کنی ... اکیپشان کنی ... به دست خودشان ... بی آن که بدانند کار کنی ...

این را از جهادی یاد گرفته ام ...

و مدیون جهادی ام که حالا یک اکیپ در مدرسه داریم که کار فرهنگی می کنند ... که موهای سرشان همیشه بیرون است ... چادری نیستند ... لاک می زنند .. ساپورت می پوشند ... عکس پروفایلشان چیزهای ناجوری است ... اما جمع شده اند دور دبیر ادبیاتشان .. و وقتی مامور می شوند توی مدرسه نمازخانه درست کنند بدو می روند و با ذوق نمازخانه ی گل منگولی خوشگلی درست می کنند ...

درست است که هنوز خودشان را ندیده ام که توی صف نماز باشند ... اما همین که این ها پای ساخت فضای نمازخانه بودند یعنی امید داشتن به آینده ....

برایشان طرح داده ام که ماه به ماه تصویری کار کنید و در و دیوار مدرسه را عکس بچسبانید ... یک ماه صلوات و برکات آن .. یک ماه نماز اول وقت .. یک ماه مطالعه ...

طرح داده ایم صلوات شمار بچسبانند روی مقوا و با تزیین گوشه اش بنویسند هدیه به فلان امام .. یا سلامتی بچه درس خوان ها .. و بزنند روی در هر کلاس ... (خود این ایده را از بچه های بسیج دانشگاه گرفته ام؛ از سربازان گمنام امام زمان)

طرح داده ایم آداب آب خوردن را بچسبانند کنار آب خوری ... روی آینه دعای آینه بچسبانند ... کلاس ها را گل منگولی و خوشگل کنند ...

وای کلاس پیش انسانی این قدر خوشگل شده بود که خدا می داند ...

این اکیپ روی تلگرام با من در ارتباطند ... عکس های پروفایلم را با احتیاط انتخاب می کنم ... هم در راستای سوزاندن دماغ هم کلاسی هایم ... هه هه ... ( یک پست حتما می نویسم که چقدر سوزاندمشان)

هم در راستای کار فرهنگی با دانش آموزانم ...

صبح بیدار می شوم می بینم عکس پروفایلم را دو تا از دانش آموزانم گذاشته اند پروفایل خودشان ... می روم مدرسه می بینم فلان شاگردم می گوید خانم پروفایلتان خیلی خوشگل است ... نگاه می کنم می بینم فلان شاگردم که دفتر از او مدام بد می گویند عاشق آیه گرافی پروفایلم شده ...

کتاب های شخصی ام را برایشان امانت می برم ... شوقشان داده ام به کتاب خوانی ...

گذاشتم ایده بدهند چطور بچه های دیگر را بکشانیم سمت این چیزها ... نوجوان ها عاشق مهم دیده شدن هستن ... عاشق مسئولیت ... عاشق این که به نظراتشان گوش کنی .. برایشان وقت بگذاری .... از هر مدلی هم که باشند وقتی بهشان بها بدهی ... صادقانه نه ترحمانه ... پای هر کاری که بگویی می آیند ....

من خودم نوجوان بودم ... خودم روزهایی موهایم بیرون از مقنعه بود ... چادر نداشتم .. روی در و دیوار اتاقم عکس شاهرخ خان بود ... نه حرم !!! خودم این روزها را تجربه کرده ام ... ما همه قدیس نیستیم ... معصوم نیستیم ... نمی دانم چرا اغلب یادمان می رود ... پدر و مادر که باشیم یادمان می رود خودمان جوانی کردیم و ته همه چیز را درآوردیم و حالا عاقل شدیم ... بعد انتظار داریم فرزندمان مریم مقدس باشد یا یوسف پیامبر !!!

معلم باشیم یادمان می رود خودمان دانش آموز بودیم چه آتش ها سوزاندیم ..

یادمان می رود که توی دفتر پشت سر بچه ها حرف می زنیم ... توی دفترنمره جلوی اسمشان برچسب های بی ادب و تنبل و عقب مانده می نویسیم ...

من اما مدام در تلاشم یادم نرود خودم هم هم سن این ها بودم ... اگر شیطنت دارند اقتضای سنشان است .. اگر مدلشان با ما فرق دارد به خاطر تفاوت زمانشان است ... اگر الگوها فرق کرده تقصیر این ها نیست ... منِ بزرگتر کم گذاشته ام ....

من مدام در تلاشم یادم نرود خودم هم معلمی داشتم که مسیرم را عوض کرد ... که خدای شیرین کعبه را در کامم ریخت ... که ذره ذره به من نور چشاند ...

مرا تحقیر نکرد ...تنبیه نکرد ... طرد نکرد ... به من بال و پر داد .. گذاشت خودم مسیر را انتخاب کنم ...

شبیه معلم عزیزم نمی شوم ... من کجا و آن اقیانوس خالص مهربانی کجا؟!!!!

اما در تلاشم ...

و به جای این که سر شاگردم داد بزنم که چرا لاک زدی ؟! خدا به آتش جهنم می اندازدت .. می گویم وااااای چه لاکت خوشگله! دلم سوخت نمی شه لاک بزنم!!!

شاگردم با دلسوزی می پرسد خب خانم برایتان می آورم شما هم بزنید ... جواب می دهم دلم می خواهد اما نماز به نماز پاک کردنش سخت است ....

به فکر فرو می رود ... به تمام نمازهایی فکر می کند که با لاک وضویشان را گرفته است ... من این را از بهت چشم هایش می فهمم ...

ادامه می دهم که تازه نماز را حل بکنم رفت و آمد بیرونم زیاد است ... نامحرم می بیند ... دردسر زیاد دارد ... همین که تو می زنی من لذت می برم ... بی خیال ... و می روم .. و او دارد به تمام نامحرم هایی فکر می کند که لاکش را دیده اند ...

دارم زور می زنم پتک توی سر نباشم ... رادیو نصیحت نباشم ... بالای منبر نباشم ... تسمه به دست نباشم ... نگاه خاک بر سرت نباشم ...

دارم زور می زنم یادم باشد من هم یک روز نمی دانستم ... نمی دانستم ... نمی دانستم !!!!

به خدا از ندانستن است!!! این ها نمی دانند نور چقدر خوشمزه است! ندیدند! نچشیدند! نشانشان ندادند! مثل آن روزهای خودم که نمی دانستم !

این ها شبیه هم کلاسی هایم عناد ندارند ! بغض ندارند! کینه ندارند!

لج بازی هایشان هم از سر ندانستن است!

نوجوان های ما دشمن ما نیستند .. فقط نمی دانند! و باید برق چشم هایشان را ببینید وقتی کمی نور می چشند و طعمش دلشان را می برد و خودشان پی نور می روند ...

با نوجوان ها نمی شود مستقیم کار کرد ... با بچه های پارسال مستقیما از حسینم حرف می زدم .. امسال ولی مراقبم ... تا خودشان فرصت را پیش نیاورند حرفی نمی زنم ... فقط به عمد سایلنت گوشی ام را باز می کنم و با صدای باز موبایل می روم سر کلاس .. وسط های کلاس یکی زنگ می زند .. صدای " حسین من بیا و این دل شکسته را بخر " پخش می شود توی کلاس ... من الکی دست پاچه می شوم ... الکی از بچه ها عذرخواهی می کنم که ببخشید سایلنت نکردم! بچه ها ولی راست راستکی می بینند که زنگ موبایل مداحی فقط برای محرم نیست ... هستند آدم هایی که با مداحی حالشان خوب می شود ... نشاط می گیرند ....

مثل توی اتوبوس ... که یک بار هندزفری گذاشته بودم ... به عمد دستم را زدم . هندزفری از موبایل جدا شد ... صدای سخنرانی آقای پناهیان پیچید توی اتوبوس ... دختری که تا چند دقیقه ی پیش صدای گوبس گوبس آهنگ توی گوشش مخ همه مان را خورده بود با تعجب مرا نگاه کرد ... و خانم های مسن تر و پیرتر دیگر به ذهنشان رسید که عه! پس همه گوبس گوبس توی گوششان نیست! که از هندزفری و زمان های اتوبوسی می شود درست هم استفاده کرد! که این گوشی ها خیلی هم وامانده نیست!

این ها را نوشتم که بگویم مهم نیست چه کاره ایم ... کجا کار می کنیم .. با چه افرادی ... مهم این است که به قول رهبرم همان جا که هستیم مرکز دنیاست ... و کارمان اثرگذار ....

آتش به اختیار شده ایم که حتی اگر یک نفریم پای کار بایستیم .. با یک پیکسل حتی .. یک پروفایل .. یک صلوات شمار ...

جهادی فقط برای روستا نیست ....

جهادی همین جاست که ما هستیم ... با رسالتی عظیم به دوش .. و آن امانت سنگین که کوه ها از قبولش سر باز زدند ...

و چه خوشی از این عظیم تر که زنگ آخر مدرسه بخورد ...

همه بروند ...

تو بیایی چادرت را سرت کنی ببینی معاون فرهنگی مدرسه ایستاده و ازت می پرسد

خانم فلانی شما عضو کانون یا هیئت یا جای خاصی هستید؟

تو بگویی چطور؟

جواب بدهد آخر کارهای فرهنگی تان خیلی پر رنگ است ...

تو لبخند بزنی ... جواب بدهی عضو هیچ جا نیستم ...

سرت را بالا ببری و ادامه بدهی

فقط جهادی ام.... اگر خدا بخواهد .....

و او جوابی بدهد که تو دلت بخواهد از خوشی بمیری :

آهااااا! همونه بچه ها گیر دادن ما رو هم یک اردو جهادی ببرید با خانم ادبیات !!!!!

.

.

.

آخ که چقدر دلم می خواهد شبیه حججی شهید بشوم ...

در راه حسین و بی سر ...

با پسوند جهادی .....

الهی آمین!

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1396 ساعت: 18:50