یک آبی دور

ساخت وبلاگ

درست یک ماه پیش

در چنین روزی

چنین تاریخی

چنین ساعتی

با صدای هروله

با صدای هجوم مردان

با صدای گریه ی زنان

با ترس و وحشت

از خواب پریدم ....

حانیه کنارم هنوز خواب بود ... خانم های اطرافم خواب بودند ... من از کنار پله ها پایین را نگاه کردم ... مراسم هروله انگار شروع شده ....

روز اربعین است ... گرچه به تاریخ ایران ... گرچه فردا اربعین عراقی هاست ... اما هروله ها شروع شده ... به سر زدن ها و دویدن ها سمت حرم حسین شروع شده ...

ما از دیشب به حرم آمده ایم که اربعین را در حرم باشیم ... از دیشب نیمه های شب آمده ایم حرم ... رفته ایم زیارت ... رفته ایم دورش گردیدن ... دست و پایش را بوسیدن ... یک دل سیر نگاهش کردن ... زیارتش را خواندن ... قد شش ماه دوری با او راز و دل کردن ... و بعد از نماز صبح ... در طبقه ی دوم حرم ... با خیال راحت زیر سایه اش خوابیدن ...

نزدیک ده صبح است که با صدای هروله ی مردها از خواب می پرم ... در ورودی دقیقا پایین پله هاست که من و حانیه کنارش خوابیده ایم ... خانم های دیگر ایرانی و عراقی هم هنوز خواب اند ... خادم های مهربان روبنده دارش با یک دستمال و یک مایع ضدعفونی کننده دارند میله های پله اش را برق می اندازند ... قفسه های قرآن را غبار روبی می کنند ... ناگهان صدای هجوم بیشتر می شود ... صدای به سر زدن ها محکم تر می شود ... لبیک یا حسین های عراقی کوبنده تر می شود .... احساس می کنم دارد زیر پایم می لرزد ... ضربان قلبم بالا می رود ... ترسیده ام ... خیلی ترسیده ام ....

پایین را نگاه می کنم ... این ها مردهای خودی اند .... مردهای اهل سپاه حسین ... دوستدار حسین ... نمی نویسم شیعه ... نمی نویسم سنی ... حتی نمی نویسم مسلمان ... ما هر سال در طریق الحسین غیر مسلمان ها دیده ایم ... غیر شیعه ها ... که فقط به عشق او می آیند ... پس دسته بندی نمی کنم ... خودی ها ... خودی ها یعنی هرکه سرش سودای حسین دارد .... هرکه با اسم حسین دلش می لرزد ... چشم هاش خیس می شود ....

به حانیه نگاه می کنم که در آرامش کامل خوابیده است ... به زنان دیگر زیر پتوها که گرم و نرم خوابشان برده ... به خادم ها که در این هیاهو راحت و آسوده کارشان را می کنند ...

دوباره پایین را نگاه می کنم ... دسته ها دارند وارد حرم می شوند ... با پرچم های سرخ بزرگ ... به سر و سینه زنان ... با هروله ... با شتاب ... انگار که دیر رسیده باشند ... انگار که هزار و اندی سال دیر رسیده باشند ... انگار که درست وقتی رسیده اند که سرها به نیزه رفته ... که پیکرها پامال نعل ها شده .... که زینب ... بی محرم .... بی سپاه ... بی عباس ... بی علی اکبر ... بی حسین ... پیشانی اش را به چوبه ی محمل کوبیده .... دیر رسیده اند ... این هایی که من پایین می بینم و این چنین با شور به سر و سینه زنان به سمت حرم هجوم می آورند .. دیر رسیده اند .... همه مان دیر رسیده ایم .... و مرد مدفون آن شش گوشه ... کمی آن طرف تر ... بی سر است ....

صدا بیشتر می شود ... جمعیت بالاتر ... گشت حرم را باز کرده اند ... بی بازرسی وارد می شوند ... دسته ها خیلی زیادند ... من چشم هایم را می بندم ... از این همه صدا می ترسم ... از این همه صدای خودی می ترسم ... و فکر می کنم عصر آن روزی که همین قدر هروله بود ... همین قدر هجوم .. همین قدر سر و صدا ... دویدن مردها ... مردها ... مردهای ناخودی .... مردهای چشم دریده ... مردهای حرامی ....

ترس دارد ... به خدا ترس دارد .... به حسینم قسم دختر باشی از این همه صدا ... از این همه هجوم ... می ترسی ... حتی از خودی اش می ترسی و از خواب می پری .. حالا فکر کن عموی باغیرتت کنار علقمه افتاده باشد ..... فکر کن پدر حیدری ات که مجروح بلند شده بود و صدا زده بود ... اگر دین ندارید آزاده باشید ... که سمت خیمه ها نیایند ... حالا بی سر ... افتاده باشد میان گودال .... فکر کن برادرت .... علی .... علی ... علی ... حالا به وسعت صحرا تکثیر شده باشد .... آخ ....

ترس دارد ....

خیلی ترس دارد یک دختر میان این همه هروله ... این همه هجوم .... این همه مرد ....

برای همین از دیشب آمده ایم که اربعین را حرم باشیم ... برای همین روز نیامدیم ... روز اربعین کربلا شلوغ است ... پر از مرد ... پر از دسته و... پر از هروله ...

ترس دارد .....

سال قبل که کاروان داشتیم ... که شب اربعین وارد کربلا شدیم ... که چند دقیه ای فرصت دادیم هرکس تا هرجا می تواند نزدیک حرم شود و سلام دهد .. که گفتیم فردا کاروان اجازه خروج از اسکان را نمی دهد ... که زیارت باشد بعد از ظهر اربعین ... من و حانیه دو تایی آمدیم سمت حرم ... حسین جانمان را دیدیم ... دلمان نیامد عموجانمان را نبینیم ... رفتیم تا حرم عمو ... وقتی برگشتیم غوغا بود ... دسته دسته بود که خیابان ها را بسته بود ....

قرار کاروان؛ تل زینبیه بود ... ما درست رو به روی تل ... مقابل ورودی حرم ارباب ... خوردیم به یک دسته ی خیلی خیلی خیلی بزرگ عراقی ...

من ...

حانیه ...

دو تا دختر ....

گیر کردیم بین یک اقیانوس مرد ....

بی اغراق می نویسم ... عین واقعیت را ...

گیر کردیم بین یک اقیانوس مرد ... مقابل یک دسته ی بزرگ عراقی ... که طبل و عَلَمشان آن قدر بزرگ بود که ما را می ترساند ....

من و حانیه دست های هم را محکم گرفته ایم و چسبیده ایم به هم ...

هم دلمان جوش می زند که چطور این اقیانوس مرد را رد بشویم ...

هم دلمان جوش می زند که باید پنج دقیقه ی دیگر تل باشیم ....

راه بسته است ولی ...

و هرچقدر هم مچاله شویم و بچسبیم به هم ... باز دور تا دورمان شلوغی مردهاست ....

ترسیدیم ...

ترسیدیم ....

ترسیدیم ...

درست رو بروی وردی حرم .... آن جا که باب الراس است ... آن جا که قرمزی ضریح می تابد بیرون .... از شدت ترس گریه مان گرفت .... و اشک هایمان ریخت ....

منی که ده ِ شب دو سال پیش خیره سرانه رفته بودم وادی السلام ... حالا از شلوغی این همه مرد .. این همه هروله .. این همه صدای بلند طبل ها .. ترسیدم .... ترسیدم ....

نگاهمان چرخید به قرمزی نوری که از ورودی  رو به رویمان می تابید ....

دخترها وقتی می ترسند بابایشان ... برادرشان ... عمویشان ... محرمشان .... را صدا می زنند ...

تمام این ها حالا برای ما مرد مدفون آن شش گوشه است ...

حسینم .... بیا و ما را از این اقیانوس مرد نجات بده ......

باور کنید یا نکنید می نویسم ....

می نویسم که یکی از خادم هایش من و حانیه را دید ... که از اشک هایمان ... و آن همه فشرده وچسبیده به هم ایستادنمان فهمید گیر کرده ایم ....

جمعیت را کنار زد و رسید به ما ... پرسید کجا می روید؟ .... با گریه گفتم تل ....

جلو رفت .... رو به روی دسته ی بزرگی که داشت با شکوه و ابهت وارد حرم می شد ... دستش را به نشانه ی توقف بلند کرد ... دسته ایستاد ... علم بزرگش ایستاد .. طبل عظیم الجثه اش ایستاد ... مردهای هروله کنش ایستاد ...

برگشت پیش ما ... با بازوهایش همه ی مردها را کنار زد ... برایمان شبیه دالان بین آن همه مرد راه باز کرد ... تا خود تل برایمان راه باز کرد .....

بعد با مهربانی ... با مهربانی ... با مهربانی ... آن چنان که بعد از دو سال هنوز چهره اش یادم مانده .... گفت بروید .....

من و حانیه با چشم های خیس ... راه افتادیم ....

تا ما رد می شدیم نه دسته حرکت کرد .. نه طبلی کوفت ... نه هروله ای شد ... نه هجومی پیش آمد ... همه صبر کرده بودند که ما دو تا دختر ترسیده به سلامت رد شویم ....

زمان ایستاده بود انگار ... خلسه بود انگار ... رد که می شدیم آن نور قرمز رنگ ... که از ورودی باب الراس می تابید ... آخ .... آخ ... حسینم ... حسین مهربانم .... حسین مهربان من ... ارباب مهربان من ...

رد شدیم ...

در سلامت و امنیت ....

 بی آن که حتی به یک مرد برخورد کنیم ....

و وقتی به تل رسیدیم دوباره زمان جاری شد ... هروله ها شروع شد .. طبل ها کوبیدن گرفت .. علم ها راه افتادند ...

 

درست یک ماه پیش ... چنین روزی کربلا بودیم ... حرم بودیم ... خوشبخت ترین آدم های دنیا بودیم ...

حالا تاول هایمان خوب شده ... دیگر پوست هم نمی دهد ... سرماخوردگی ها رخت بربسته ... پادردها بهبود یافته ...

حالا چشم هایمان برق نمی زند ... دست هایمان نور نمی تابد ... قلبمان رئوف نیست ...

حالا دوباره شهر فریبمان داده ...

و در این التهاب دوری از حسین ......

 

دخیلک یا سیدی ؛ یا امام رضا جانم .............................................

 

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1396 ساعت: 18:50