از روزهایی که نبودم

ساخت وبلاگ

هر کجای دنیا باشم نوشتن مرا می­خواند...

وبلاگم را دوست دارم... بیش از همیشه در این یک ماه به این جا فکر کردم ... و هی گوشه و کنار، در اتوبوس، در مدرسه، در دانشگاه، در خیابان، در رخت خوابم وقت خواب... هی می­نوشتم تا روزی که بخت ِ وقتم باز شود و اینجا بنویسم ...

هاتگرام دارم ... سروش دارم ... روبینو دارم .... ولی اینجا جای دیگری ست ....

درگیر بودم ... تمام این روزهایی که نبودم درگیر بودم .... و تمام درگیر بودنم انحصاری شغلم بود ...

شغلم تمام زندگی ام شده .... بچه هام .... کلاس هام .... مدرسه هام ....

پایان نامه ی دست نخورده را بوسیده ام گذاشته ام کنار به امید شنبه ای که شروع می کنم و انگار هیچ روز زندگی من شنبه نیست ....

آدم ها را گذاشته ام کنار .... زیادی بها داده بودم .... باید رها میشدم ....باید رهاتر شوم ....

نه دانشگاه دلم آرام است ... نه خانه روحم آرام .... نه در شهر نه در خیابان نه در ...

فکر می کنم به یک بی تعلقی بی سابقه رسیده ام ...

فکر می کنم شیرازه ی زندگی ام از دستم رها شده ...

تنها روزهای یکشنبه را دوست دارم که ته دنیا درس می دهم

و صبح های دوشنبه را که با دوازدهم های پاره ی تنم زندگی می کنم

کنکور دکتری دادم .... خیلی وحشتناک بود ..... خیلی ....

تقریبا هفته ای یک مورد هدیه دارم از شاگردهایم .... برایم کله پاچه می آورند .... می روند میوه فروشی پدرشان و برایم سیب سرخ می آورند .... می روند راهیان نور و برایم سوغات می آورند .... می روند نمایشگاه کتاب و برایم پیکسل می آورند .... یکی هم یک ماه نشسته برایم شال بافته ... یکی از همین ته دنیایی ها ....

ته دنیا همه چیز سخت است .... اما زلال ...

بالای دنیا و مرکز دنیا همه چیز آسان است ولی کدر ...

یکی از شاگردهایم که پررو و ژن برتر بار آمده بود حالش را گرفته ام ....یادش داده اند همه را میتواند تحقیر کند... همه نوکر او هستند و او همه را به راحتی می تواند بخرد... یادش داده اند به همکلاسی هایش از زیر دماغ نگاه کند... من هم بهش ثابت کرده ام که با جلبک فرقی ندارد .... بهش ثابت کرده ام که پدر و مادرش پول دنیا را هم که به پایش بریزند یک آمپول زن بی سواد بیشتر نمی شود ... مادرش آمده مدرسه .... صدایش را انداخته روی سرش .... تمام دوازدهم هایم .... یازدهم هایم آمده اند دم در کلاسم که کی به معلم ما چپ نگاه کرده .... من آرامشان می کنم و می برمشان روی تراس تا بخندامنشان و حواسشان را از صدای مادره پرت کنم ....

به کسی توضیحی نمی دهم ...

مدیر آن یکی مدرسه خیلی دوست دارد سر از کارم در بیاورد .... چون تمام معلم ها زنگ های تفریح تا رنگ عوض کردن ماژیک هایشان را پای تخته برای او تعریف می کنند .... من ولی در دفتر فقط چای می نوشم و به حرف های آنها لبخند می زنم و بعد می روم سر کلاس یازدهم های تربیت بدنی و آنها را کلاغ پر می دهم و به هیچ کس توضیحی نمی دهم ...

من فقط کارم را می کنم

معلم شده ام که خیلی کارها بکنم

و وقت ندارم برای چارچوب ها و خط کشی های بزدلانه و بی عدالت و مزورانه ی آموزش و پرورشی ها توضیح دهم

تیم راجعونم گل کاشته .... همان تیم بچه های متفاوت دبیرستانم که با آنها کار فرهنگی می کنیم ... یکی شان در ناحیه و استان اول شده ... آن یکی پنج اسفند مسابقات کشوری دارد .... راجعونم دارد برای نیمه شعبان برنامه می ریزد ....

ته دنیا بچه هام به من اعتماد کرده اند .... مرا دوست دارند ....

و من سرسختانه تر نمی گذارم ژن های برتر با پول نمره بگیرند و صدایشان را روی بچه های من بلند کنند و جلبک هایشان را از کلاس من به اسم دکتر و مهندس غالب جامعه کنند ...

هرچقدر هم که دنیا، دنیای ژن برترها باشد هم اکنون ....

توی دفتر می نشینم و معلم هایی که زیر پرچم اسلامی انقلاب نان میخورند و ضد انقلاب حرف می زنند را تحمل می کنم .... زنگ که می خورد می روم کلاس و جوری مدیریت می کنم که درس رستم و اشکبوس را به انقلاب و گام دوم انقلاب و ولایت فقیه ربط بدهم و چشم و گوش بچه ها را باز کنم ...

بچه ها حق طلب هستند ... و وقتی با سند و مدرک با آنها حرف بزنی آخر قصه خودشان می روند که کالای ایرانی بخرند ... که سید علی خامنه ای را بشناسند ... که پروفایل مذهبی تنها معلم جوان چادری شان را دوست دارند ....

مدرسه مزورانه و دورویانه از هر دانش آموزی که موهایش بیرون باشد پنج نمره انضباط کم می کنند و خودشان صبح به صبح از سالن آرایش به مدرسه می آیند ...

من غیر مستقیم به بچه هام نقد کردن یاد می دهم ... ریسک کردن برای عدالت را ... من به بچه هام نوشتن یاد می دهم ... استفاده ی به جای آرایه های ادبی را .... واژگان را .... انشا و نگارش را ...

معلم فارسی ای هستم که ایهام را مناسب نقد از بی حجابی دبیران و به زور محجبه کردن دانش آموزان یاد داده ام ... استعاره را ضربه ی مهلکی به هرچه بی عدالتی است آموخته ام ...

و درباره ی آرایه ی ادبی کنایه ساعتها با آنها حرف زده ام ...........

بعد بچه هام مسابقات انشای استانی می روند و در انشایشان می نویسند مدارسی که ساخته می شود چرا نمازخانه ندارد ؟! چرا با یک پارتیشن سر و ته نمازخانه هم می آید؟! چرا کتابخانه ها در عکس های بازرسها فعال و تمیز و پر از کتاب هستند ولی بعد از خروج بازرسها خاک خورده و در بسته؟!

توی کادوهایی که از شاگردهام گرفته ام شاسی حججی دارم ...

عطر کربلا دارم....

پروین اعتصامی دارم ...

یک عالمه پیام های قشنگ دارم ....

یک دنیا لبخندهای پر مهر دارم ...

هرچقدر ما بزرگها دورور باشیم و منفعت طلب .... بچه هام حق پذیرند و عدالت جو ....

روی کیف هایم کلی پیکسل دارم هدیه ی همین ها ...

با هم می دویم .... با راجعونم بیشتر ...

راجعونم به بار نشسته ... هر کدام یک پا جهادگر شده اند .... هر کدام برای خودشان صاحب ایده شده اند ... سرشان درد می کند برای دویدن ... سرشان درد می کند برای آتش به اختیار بودن .... سرشان درد می کند برای شبیه بقیه نبودن ... برای فحش خوردن ... هو شدن ... محروم شدن ....

یکی پیام داده برای مهدویت کار کنم خانم؟

آن یکی می گوید می شود برای اربعین سال بعد از حالا کار کنم؟!

یکی افتاده دنبال بچه ها و معلم ها که ختم قرآن بهشان بدهد ...

من لا به لای صدای فریادهای مادر شاگرد ژن برترم از دفتر که چرا به دخترم گفته جلبک، به بچه هایم افتخار می کنم ...

دلم برای اینجا تنگ شده ... و هی برنامه می ریزم روزی بیست دقیقه هم که شده بنویسم .... ولی شیرازه ی زندگی ام از دستم رها شده ....

دوشنبه ی هفته ی بعد می روم راهیان نور ... سوم برمی گردم و هفتم می روم جهادی ....

اما نیمه ی شعبان نمی روم .... قسط های اربعین مانده ... ولی خودمانیم. ..... آقا نطلبیده ....

یک مسابقه ی کشوری را اول شده ام ... یک نقد جهادی نوشته بودم .... ولی برای امام حسین هنوز اول نیستم ....

تنها صبح ها می روم حرم ... و می سپارم آقا جای من زندگی کند .... که من سخت نابلدم ........

 

 

دلم برای پای ثابت های اینجا هم تنگ شده. باور کنید.

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 27 تاريخ : جمعه 24 اسفند 1397 ساعت: 18:22