شهریورهای بی ویرایش ِ شنگول!

ساخت وبلاگ

*

بدجنسانه می گذارم نگرانم شوی ... گرچه به عمق نگرانی ات ایمان ندارم ...

دوست داشتن ِ جاری ِ بینمان امید است ... دوست داشتن ِ جاری بینمان دلیل ِ خوبی است برای ایستادگی ...

من این چند روز را فکر کرده ام به اینکه زندگی ِ بدون دوست داشتن چه شکلی است ... به اینکه اگر نبودی روزهای من چه شکلی می شد ... به جمعه ها ... به شب ها قبل ِ خواب ... به سفرها ... به کارم ... به همه چیز بدون تو فکر کرده ام ....

راستش ...

تلخ بود ...

 نه مثل قهوه هایی که تو دوست داری ...

 نه مثل شکلات هایی که من هم دوست دارم ...

 درست مثل قهوه های عراق که به مزاج ما سازگار نیست ...

دلم از دوست نداشتن ها گرفته ... از رابطه های خونی و نسبی ... از دوست داشتن های دلیل دار ... " چون بابامه " ... " چون مامانمه " ... " چون بچمه " ... " چون فامیله " ... دلم از این همه دلیل برای محبت گرفته ... و به دوست داشتن ِ جاری بینمان فکر می کنم که بی دلیل ترین دوست داشتن ِ زندگی من است ...

من به شنبه های بی دلیلمان فکر کرده ام ... به اینکه اگر نبودی! ... نیازی به تو ندارم ... نیازی به هیچ بی دلیل و با دلیل بودنی ندارم ... فقط دارم جوش دنیایی را می زنم که قرار باشد کسی دلش برای دیگری نتپد ... که قرار باشد کسی 12 ظهر با لبخند از کلاس نیاید بیرون و منتظر یک پراید سفید نباشد ... دلم جوش آدمهایی را می زند که قرار نیست ناهار را با کسی بخورند که عاشق کثیف کردن دور دهانت باشد ... فقط غصه ی آدمهایی را دارم که در اوج بی پولی بلد نیستند یازده شب توی کوهسنگی ... توی همان پراید سفید ... با هم نون ببر کباب بیار بازی کنند و از ته دل بخندند ...

خدا حتما به قداست ِ بی دلیل ترین دوست داشتن ِ جاری دل ِ من... سیاهی ِ رابطه مان را سپید می کند ...

من اما محکم ایستاده ام که باورت نکنم ... که یک روز که من باز هم با لبخند از کلاسم زدم بیرون و دنبال پراید سفیدت گشتم ... صدای شکستن قلبم را نشنوم وقتی با نیامدنت رخ در رخ شده ...

من اما محکم ایستاده ام که نماندنی بودنت را به خودم تذکر بدهم ... مدام ...

*

من دلیل گرانی ِ پیامک ها را کشف کرده ام !

ایرانسل حسود است !

به " دوستت دارم " های بی تلگرام ِ بی استیکر ِ نه مجازی ِ بین من و تو حسابی حسودی اش شده ...

فقط حساب یک جا را نکرده بود ...

ما بی پیامک بیشتر دلمان تنگ می شود .... دوست داشتن ها بیشتر از درزهای کش آمده می زند بیرون...

بیشتر ...

بیشتر ...

*

هروقت یادم می آید که مدیری توی دورهمی چقدر محکم و قاطع گفت : من نقاب ندارم ! ... تا فیها خالدونم می سوزد و دلم می خواهد زودتر اربعین شود که زیر قبه دعا کنم

أللهم انی اسئلک بی نقابی ...

*

قبلا نوشته بودم که تسبیحم گم شد ... که ذکرهام ... صلوات هام ... که ایمانم هم گم شد ...

قبلا ننوشته بودم که تسبیح دیگری هدیه گرفتم .... که سفر شعبان را با من بود .... که تسبیح خوش روزی ای بود ولی ... ایمان مرا پیدا نکرد ...

یاسمن ِ کلاسم رفته دریا و برایم سوغات حرم آورده !!! ... مهم است مگر کجا بروی و سوغات جای دیگری را بیاوری؟؟؟!!! ... مهم این است که خالصانه برای من جایزه آورده و با ذوق می گوید خانم اجازه! بروم بیرون جایزه تان را بیاورم بدهم به شما؟ ... من خندیده ام ... گفته ام خودت جایزه ای خاله قِزی خانم .... یاسمن خندیده است ... گفته است شما خیلی مهربانید من به خاطر مهربانیتان می خواهم به شما جایزه بدهم ...

من ته دلم خندیده ام که اگر جلوی پدر و مادرم یا دوستانم یا همکارانم می گفت من مهربانم همه یا به خُل بودن یاسمن فکر می کردند یا به رشوه دادن من .... که مهربان؟؟؟!!! ... فرزانه؟؟؟!!! ...

و من هم حق می دادم به همه شان .... که من خیلی وقت است در اسراف مهربانی اصراری ندارم وقتی آدمها غریبگی را ترجیح می دهند ...

مُهر و جانماز یاسمن را گذاشتم مسجد دانشگاه ... تنها تسبیحش را برداشتم گذاشتم توی جیبم ... تسبیح بنفش ساده اش را که امید دارم به قداست زلالی یاسمن ایمانم را پیدا کند ...

هنوز با انگشتانم رفیق نشده .... هنوز با لبهایم معاشقه نکرده .... هنوز با من همسفر نشده .... شبها قبل خواب به انگشتانم سفر نکرده ... فقط به رسم همیشه ام که همه چیزم باید به در و دیوار خانه ی امام رضا متبرک شود ... با خودم برده امش حرم ... کشیده امش به در انقلاب ... به سنگ های دیوار جمهوری ... و چپانده امش دوباره توی جیبم ...

به خاطر من نه ... به حرمت یاسمن ِ پاکم ... از آسمان به انگشتهایم هجرت کن ... به لبهایم هبوط کن ... بچرخ بین سبابه و شستم ... بچرخ توی سیاهی قلبم ... هم مسیر اتوبوسهایم شو ... مثل آن روزها که تسبیح خودم بود .... که من پر بودم از ذکر ... پر بودم از جوشن ... پر بودم از نور .... پر بودم از تو ...

من با همه ی سیاهی ام دلم برای تو تنگ شده وقتی روی بند بند انگشتانم لِی لِی بازی می کردی ... برنده می شدی اما به خاطر من سنگ را دوباره می اندختی ...

تو با همه ی روشنی ات دلت برای من تنگ نشده وقتی بی هیچ حاجتی و صرف دوست داشتن ... صرف دورت گردیدن ... توی شلوغی خیابان ها ... با مهره های تسبیحم صدایت می زدم " یا دورت بگردمی ... یا دورت بگردمی ... " ؟؟؟ ....

نشده؟؟؟؟

*

جنگل نمیرد ...

دریا نخشکد ...

تپه ها فرسوده نشوند ...

باشند ...

باشند ...

فقط باشند ...

دورتر ... اما باشند ...

جان هرکه دوست داری باشند ...

من به کویر خو کرده ام ... ... ...

فقط

از فکر تنهایی

زَهره ام می ترکد ...

*

موهایم بلند شده ... بی آنکه حواسم باشد ... بی آنکه بنشینم باحوصله شانه شان کنم و بریزمشان روی شانه و برای خودم غزل بخوانم ....

موهایم خیلی بلند شده و این را سحر به من گفت وقتی توی خانه اش مقنعه را درآوردم و گل مویم را باز کردم ...

موهایم خیلی بلند شده و من بی توجه صبح به صبح می پیچمشان توی گل مو و از خانه می زنم بیرون و شبها که برمی گردم از گل مو درمیاورم و می خوابم ...

*

باید با بدنم مهربان باشم ...

باید چمران وار برای پاهایم نامه بنویسم ... قربان صدقه ی دست هایم بروم ... دور انگشتانم بگردم ... چشم هایم را شعر بخوانم ... قلبم را قرآن ... باید با کلیه هایم دوست شوم ... هوای معده ام را داشته باشم ... لب هایم را نوازش کنم .... کتف هایم را بغل بزنم ... وَ روزی سه وعده به چشم هایم بگویم دوستتان دارم ....

این بدن زیادی با من راه آمده ... مرا پررو کرده ... و من باید قدرشناس باشم ... و باید بداند که دوستش دارم ... که برای 14  روز سفری پر دویدن به همپایی اش نیاز دارم ...

بدنم ... عزیز دلم ... همه وجودم ... من عاشقت هستم .... بی تو می میرم ...

مقاوم بمان و آزاده ... مقاوم بمان و صبور ... مقاوم بمان و سالم ....

پاهای من .... چیزی نمانده تا طریق الحسین ....

چشمهای قشنگم ... اندکی صبر .... حرم نزدیک است ....

دستهای نازنینم .... تا ضریح را صبوری کنید ...

قلبم ....

قلب عزیزم ...

حمد می خوانم برایت ...

انشراح ...

غزل ...

اینجا کسی ست پنهان ...

دامان من گرفته ...

*

مانتوی جیب دار خریده ام ... جیبهای افقی خریده ام ... شما به چرت و پرتهای من بخندید ولی جیب های افقی خوشحالی می آورد ... وقتی توی اتوبوس یا روی صندلی اداره ای منتظر نشسته ای , زندگی بی هوا از جیبهایت سُر نمی خورد بیرون ... گم نمی شود ... دست هایت به آوارگی نمی رسند ... توی کیف دوست ندار, غصه ی گوشی و من کارتت را نداری وقت بیرون رفتن ... خودکارها! خودکارها همیشه با تواند ... تو دیگر غصه نداری اگر کنار چراغ قرمز نوشتنت آمد باید کلی توی کیفت را بگردی ... حین رد شدن از خیابان خودکار از لبه ی جیب افقی ات جدا می کنی و کف دستت می نویسی ...

شما به چرت و پرتهای من بخندید ولی آدمهای مانتوهای جیب افقی دار خنده آلودترند ...

*

به بچه ها گفته ام آنچه که از آن می ترسید را نقاشی بکشید ...

مهدیه کفشدوزک کشیده !

پرورش قارچ ... پرورش ابریشم ... پرورش ماهی ...

رشد اقتصادی خوبی دارند ...

پرورش گیاه ... رشد هوای پاک و آرامش خوشی دارد ...

کفشدوزکها اما, بسامد رشد عاطفی ِ یک جامعه اند ...

پرورش کفشدوزک .... رویای دیرینه ی من است ...

وقتی یک روز مهدیه هم عاشق این قرمز کوچک خال خال خواهد شد ...

*

شهریور همساده ی مهر است ... مهربان است ... دلسوز است ... شهریور برکت دارد ... پول دارد ... سلامتی دارد ... دورهم بودن دارد ... خنده دارد ... خنده های از ته دل دارد ... شهریورها جهادی دارد ... روستا دارد ... کوه دارد ... کندن دارد ... موسی شدن دارد ... شهریورها دویدن دارد ... صبحها رادیوی اتوبوسش شجریان دارد ... ناظری دارد ... مولوی دارد ... " می زنم حلقه ی در هر خانه ای ... هست در کوی شما دیوانه ای؟! " ... شهریورها هجرت دارد ... هجرت کفشدوزکها به پنهانی ِ پائیز ... هجرت آدم به پشت کوه ها ... هجرت کوه ها به سرسرای دلت ... هجرت دلت به آسمانها ... آبی ها ... پاکی ها ...

شهریورها خوش خبرند ... این را از من بپرسید که صدای خنده ی کفشدوزکها از لابلای شاخ و برگ درختهای کنار پیاده رو خنده ام می اندازد ...

می خواهم موسی شوم...
ما را در سایت می خواهم موسی شوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fyekabiedoora بازدید : 16 تاريخ : سه شنبه 20 مهر 1395 ساعت: 14:09